-
غم تو را پیدا میکند
چهارشنبه 1 آذر 1402 18:05
از بخش بتنی شهر که خارج میشم ناخودآگاه حال بهتری پیدا میکنم دستش رو نگه میدارم و نبضش رو میبویم… وقتی بچه بودم با بو کردن پوست پرتقال موشن سیکنسی که ماشین بهم میدارد کمی بهتر میشد حالا که خبری از مرکبات نیست فقط بوی گرلن رو حس میکنم وقتی بعد از ساعتهای چرخیدن بین کتابها به خانه برمیگردم گربه غرغرکنان خودش را به...
-
شاید هیچ چیز زشت تر از آدم هایی نبود که در نهایت شبیه حرف هایشان نیستند
چهارشنبه 1 شهریور 1402 22:50
نصف پایت را بیرون در میگذاری و بعد میگویی اهمیت میدهی و بعد طوری اهمیت ندادن را با ذکر مثال نشانم میدهی که میخواهم فقط از طبقه پنجم بپرم پایین... حالا میفهمم چرا میگفت وقتی تنهایی مجبوری زنجیره سیگار هایت را ادامه بدی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 تیر 1402 22:33
همه چیز طوری مینمود انگار زندگی با این زن خصومت شخصی دارد... کاش کمی لابلای تمام این درد ها تنفس داشتم
-
نمیدانم چه اتفاقی افتاد ولی پیشاپیش عذرخواهم، تا ابد
جمعه 19 خرداد 1402 00:34
بمناسبت برگشتن فکرکنم بنویسم… از نور سبز اتاقم همه چیز رو دوباره زندگی میکنم زمین میخورم…در تاریکی پیدایش می کنم اولین خط را با وحشت بر پوستی میکشم سرم محکم میخورد به کاشی های دیوار آشپزخانه مثل خوکی اوینک اوینک خرخر میکنم… در آخر روی صحنه به حضار تعظیم میکنم زنگوله های کلاهم وقتی خم می شوم صدا میدهند بعد بویی آشنا می...
-
Any colour you like
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1402 17:02
گربه گلنوش را بلند میکنم و مثل خمیر کش می آید خنده ام میگیرد آنقدر دهانم را باز نکرده بودم که حس میکنم صورتم می شکند… هفته هاست حرف نزده و ماه هاست که نخندیده ام… بدنم کرخت تر از همیشه احساس می کنم مادرم تماس می گیرد و یادم می اندازد که دیگه ۱۶ ساله نیستم و باید خودمو از این وضع دربیارم و گرنه هیچ خانواده معشوقه یا...
-
Sea, swallow me
شنبه 2 اردیبهشت 1402 01:53
-
خجالت آور
جمعه 12 اسفند 1401 00:31
دفعه دیگری که با کسی کمیستری نداری فقط خفه شو خفه شو خفه شو...
-
انفکاک
سهشنبه 2 اسفند 1401 16:27
آنقدر گرم شده که دوباره مثل آدام سندلر لباس بپوشم ولی نه تا شب… فرسوده و نامحبوب خانه میرویم تا لای محلفه ها غلت بزنیم… کنار کسی که بالاخره احساس درستی دارد… پاییز همیشه رومانتیک است… صدای جز تا بهار امتداد میدهد لحظات وانیلی را… مثل وقتی در زمین تنیس تماشایش میکنم که دسته راکت تنیسم را نوار پیچی میکند… دست ها… دست...
-
نمیخواهم تراما دامپ کنم ولی دارم منفجر میشوم.
پنجشنبه 27 بهمن 1401 13:30
به خانه می آیم زیر پتو میخزم… جیم کری را نگاه میکنم تا خودم را کمی آرام کنم…جدی انگار شخصیت آرامبخشی برایم دارد… خیره به اسکرین تحسینش میکنم… مطمئنم به نظر خودش هیچ چیز تحسین بر انگیز نیست… اکثر شب ها غم بغض و حرف هایم را قورت می دهم که میدانم بعدا سونامی می شود و تقاصش را چند برابر پس می دهم… تحمل زندگی آبی را بدون...
-
Into the night -pale seas
دوشنبه 10 بهمن 1401 02:02
لبه پیاده رو میشنیم و سیگاری روشن میکنم…کارم شده پیدا کردن بند های دست کم گرفته شده در اسپاتیفای و آنقدر گوش دادن به آهنگ هایشان تا وقتی خواب ببینم از گوشم خون می آید… «هیچ عشقی زیر خاک نیست» توی دفترچه مینویسم تا سردربیارم از چیزها… که انگار همیشه برایم تیره و تارند… هنر های درحال مرگ… . صفحات صبحگاهی امروز: ۱. آیا...
-
March twig
چهارشنبه 5 بهمن 1401 14:00
دست های به هم چفت شده ام را بالای سرم به هم فشار میدهم و زیر پارچه با صدای آرومی تکرار میکنم صبر صبر صبر… این باید احساسی باشه که وقتی یک قاتل سریالی داره تیکه تیکه ات میکنه داری… دکتر در گوشه اتاق سرد با پارچه ای روی صورتم رهام میکنه و به پشت میزش می رود تا اطلاعات را وارد کند… برای نمونه بعدی سوزن هسته ای عمیق تر...
-
برای مرد…
شنبه 24 دی 1401 23:26
انگار که همیشه دارم نظاره اش میکنم… وقتی آبجو بشکه ای مینوشد و چشم هایش به حرف هایم لبخند میزنند و لیوان را فاصله می دهد تا نفس بگیرد… وقتی در مسیر منتهی به جنگل، به آرامی از بلندی سبز میان درختان پایین می آید … و گاهی سرش را برای دیدنم بالا می اورد… رنگ ها و قواره اش را تشخیص می دهم… شاید او تنها کسی که خواسته مرا...
-
کثافت نویس
شنبه 24 دی 1401 22:39
خواب دیدم از دلتنگی و خالی بودن بازو هایم… کمی بعد در فضایی تار انگار که کمی مست باشم، داشتم به دختر بچه ۵ ساله ای یاد می دادم چطور درست مشت بزند… انگشت شست روی بند دوم و ضربه زدن با استخوان های انگشت سبابه و وسطی… چگونگی چرخاندن دست… حتی در رویا هم دنیایی را بیاد دارم که کودکان هم باید خودشون رو برای بدترین آماده...
-
زلدا کمی بیمار است
یکشنبه 18 دی 1401 15:48
در حیاط پشتی روی پاهایم نشسته ام … به صدای برخورد قطره ها به گرداب های کوچک و برگ های درخت گوش میدهم و به بچه گربه سیاهی که شبیه اژدها چشم های زرد دارد نگاه می کنم… کار من همین است… کنار سطل اشغال منتظرش بودن… تا زاغ سیاهش را چوب بزنم… میشود گفت از نظر استراتژی مقابله همیشه میدانم کجا بایستم تا هم دیده نشوم هم بتوانم...
-
داستان هایی از سرزمین اصلی
یکشنبه 18 دی 1401 14:38
با خودم زمزمه میکنم لالایی مخصوص بزرگسالان رو… It’s okay …you just need to stay… داستان کوتاه ژاپنی می گوید که چطور وقتی راهب نیایش های اول صبح را می خواند انگار بیشتر از یک صدا از گلویش خارج میشود… سعی میکنم با ام آنرا بازسازی کنم که ناموفق است اما عمیقا گرم و آرامم می کند… با اینکه ایده گلویی برای روح های بی زبان...
-
❤️
دوشنبه 5 دی 1401 16:21
لیست چیز هایی که در زندگیم قابل دوست داشتن هستند را توی دفترچه کوچکم درست کنار دستور العمل مرغ کبابی کره ای می نویسم… از نوشتن چیز ها مخصوصا رسیپی های مادربزرگی خوشم می آید لحظه ای پوزخند میزنم و فکر میکنم باید به مادرم زنگ بزنم تا باهم به این حقیقت که مادر بزرگم احتمالاً اشتباهی بجای ارث و میراث و حق مسلمم بهم سرطان...
-
Can’t get it out of my head - electric light orchestra
شنبه 26 آذر 1401 14:00
مبتذل ترین صفحات صبحگاهی به سوال های زیر پاسخ دهید ۱. تا چه اندازه حاضری در چیز ها غرق شوی؟ تا وقتی باعث نشود خودم را از دست بدهم احتمالاً ۲. آیا معشوق خوبی هستی؟ (بدون خجالت پاسخ داده شود) از عاشقم بپرسید… فکر میکنم آدم کمی سختی باشم … قلب سردی دارم… زیاد پیش نمی آید لحظاتی که بتوانم به عنوان انسانی خودم را بروز دهم...
-
Where else would i go
یکشنبه 6 آذر 1401 12:37
قول دادم که فقط و فقط برای خودم بنویسم و این شاید اصیل ترین کاری باشه که تابحال انجام دادم اینجا برایم دفتر خاطراتی شده از عمیق ترین و مگو ترین حرف هایم… بگذار باشد… برای تولدش نمیتونم ببینمش چون حقیقتا متعلق به من نیست دلم را به فردایش خوش میکنم تو از من گمشده ای معنی دلتنگی به فرانسویست فکر می کنم زیر درختی روی...
-
Uncool and the hippie
دوشنبه 16 آبان 1401 01:15
چندین و چندبار چرکنویس کردن و سپس پاک کردن… روز ها به چشمم میگذشتند و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم … با هیچکس… حتی با خودم… یا دفترچه و بلاگم… تا وقتی وارد استیج شیدایی شدم و تصمیم گرفتم کلبه ای توی کوهستان بگیرم برای التیامم… التیام خودخواهانه ام… حداقل اینطور احساس میکردم… آدم هایی شدیم که مشتاق گلوله های آزادی هستیم…...
-
می شود
شنبه 16 مهر 1401 03:22
دیروقت می نویسم…بالاخره باید این احساسات را جایی تخلیه کرد… به تمام کار های رقت انگیزی که این مدت انجام داده ام فکر میکنم و مطمئنم نمیتونم ازشون بنویسم هیچ کجا… فرار کردن ها بوده و خودزنی ها سپس… برای خودم هم دردناک و غیر قابل تحمله نتایج مراقبت نکردن از این بچه ای که همیشه آخر صف میگذارمش… الان زمانی نیست که سوار...
-
ژ
چهارشنبه 6 مهر 1401 01:00
و دل و دماغی که یاری کرد بنویسم بالاخره… به خودم برسم… هرچند با سیگاری بعد از یوگا توی استودیو ختم می شود و با پلیور پشمی که حتی متعلق به من نیست به بارون که به شیشه میکوبند نگاه میکنم و فکر میکنم به همان لحظه دقیقی که تو بی خبر از همه جایی…همان لحظه ای که جگر گوشه ات مثل گلی چیده می شود… چرا قلبم طور دیگری نکوبید تا...
-
In time / in secret
شنبه 19 شهریور 1401 00:15
گاهی برای میلی ثانیه ازت بیزار میشم چون بیاد میارم امکانش هست منو ترک کنی… که من در رنگ هایت جایی نداشته باشم… دیر یا زود منو پیدا نکردی درست سروقت بود و ازون به بعد با هر شبحی تورو بیاد اوردم که باعث شیرین شدن زندگیم شد… کاش توی صورتم میزدی شبی… و بعد از اون من کمی به خودم میومدم…دست از تکرار برمیداشتم برمیگشتم سراغ...
-
کالبد / flatlands
پنجشنبه 10 شهریور 1401 01:14
چرکنویس های درهم و پراکنده ای نوشته بودم که حاکی از تنفرم از فصل شیر ها بود...موجودات از خود راضی حالم رو بهم میزدند و من نفرت بار تماشایشان می کردم و نفرت احتمالا شدید ترین حسی بوده که تابحال داشته ام... حرفی برای گفتن نداشتم با وجود تمام نوشتن ها و پاک کردن پس تکه هایی از زندگیم مثل کاغذ هایی بریده شده از روزنامه رو...
-
کودک درون و مکان ها
جمعه 21 مرداد 1401 00:41
عاشق وقت هایی نیستی که بصورت گذرا، خوشبینانه و رویایی به یک ایده فکر میکنی... یک تصویر رو میبینی ویژنی که بخش بدبینانه و نامیدی همراهش داره و ازش میگذری... چون انگار نمی تونی داشته باشیش مدتی بعد میفهمی اون تصویر گذرا و خالی از امید و حتی بیشتر رو داری و برات اتفاق افتاده... *** توی حموم در حالی که بعد تتو گرفتن نباید...
-
probably
دوشنبه 17 مرداد 1401 01:36
بالاخره فرصت میکنیم قبل کار همدیگه رو ببینیم...شاید همین دوست داشتنیش میکنه... ندونستن اینکه دفعه دیگه که میبینمت چه زمانیه... صبر من رو آزمایش میکنی... من که هرگز چیزی بیشتر از اونچه میخوای بهم بدی رو طلب نمیکنم... هیچوقت نمیپرسم آیا اون مشکلی با این قضیه نداره، فقط وقتی لمسم میکنی دستم رو روی حروف اول اسمش که روی...
-
مراقب خودت باش
جمعه 14 مرداد 1401 03:21
پس از نیمه شب جلوی تخت می ایستم که فقط سپید و خالیه ضربان قلبم لباسم رو تکون میده قبل تر داشتم به تو فکر میکردم از لباس تابستونی ابر و بادیم بیرون میخزم دستی توی موهای کوتاه شده ام میکشم…واقعا به گفته ی همه شبیه موهای دازای شده… انگشترها رو درمیارم و زیر کاور ها میرم فکر میکنم به تمام بار هایی که به طرز مشخص یا نامشخص...
-
بعد از مدتی
سهشنبه 4 مرداد 1401 03:01
از چیز هایی که هستند به تنگ آمدم...صبرم لبریز شد و از تنفر اشباع شدم از هر چیزی که مربوط به این بعد از واقعیات بودند...پس خشک شدم به زمین افتادم... دست از تلاش برداشتم...از حرف زدن و بعد...از فکر کردن... اون زمان بود که به حقیقت نزدیک شدم... دستم رو به سمت بی تفاوتی صفر تا هزارش دراز کردم... و پاک و ناپدید شدم... آیا...
-
dying things
سهشنبه 17 خرداد 1401 00:37
توی قطار به این دو کلمه فکر میکردم...چیز های در حال مرگ... چیز های زشت... هرگز آلوده نشده... خام...دست نخورده و دوست داشته نشده... توانایی گریه در قطار رو آنلاک کردم... گفتم میرم دور میشم از حشر و نشر با این موجودات... مگر اصلا معنی ای به این زندگی میچسبه که بخوای ناراحت باشی؟ فقط خوشحالی با عقل جور درمیاد وقتی...
-
ماگ
یکشنبه 15 خرداد 1401 02:00
خیس عرق از اتاق میام بیرون چون وسط یوگا صدای وارد شدنشو شنیدم... هرچند اون مزاحمم نشد اما گفت باید دیگه در رو دوبار قفل کنم چون باد بازش میکنه... من اهمیتی ندادم... مهم نیست چطور بازی میکنه... این بازی منه... یه لیوان اب برای خودم ریختم... میتونستم نگاهش رو احساس کنم مثل یک سیگار که روی بدنم میسوخت... لیوان رو از...
-
italy
پنجشنبه 12 خرداد 1401 01:13
جایی در جنوب شهر کوچیک... تخت و شمع... غلت زدن های عرقین و کلافه... پرتاب کردن کتاب و سپس گوشی به سمت دیوار... گشتن پی بهانه ای برای لمس تو هر دقیقه از سفر... علاقه دیوانه وار به بوییدن مو های نقره ای ات که با نسیم تکون میخورند توی قایق... و به صورت خلاصه تمام چیز هایی که الان ندارم و دیوانه ام میکنند... اگر حقی هم...