پس از نیمه شب
جلوی تخت می ایستم که فقط سپید و خالیه
ضربان قلبم لباسم رو تکون میده
قبل تر داشتم به تو فکر میکردم
از لباس تابستونی ابر و بادیم بیرون میخزم
دستی توی موهای کوتاه شده ام میکشم…واقعا به گفته ی همه شبیه موهای دازای شده…
انگشترها رو درمیارم و زیر کاور ها میرم
فکر میکنم به تمام بار هایی که به طرز مشخص یا نامشخص بهم فهمونده شده که ،خواسته نشدم…
نادیده گرفته شدم… با وجود دردناک بودنش چون برام سوال میشه تا کی قراره ادامه داشته باشه این رویه…
کی بزرگ میشم و نوبت من میشه تا زندگی کنم…و همه چیز طبیعی و معمولی پیش بره
از طرفی هم مهر تاییدی به همه فرضیه های بی معنی بودن همه چیز میزنه…
که ناپدید شدن رو کم درد تر میکنه…
حالا به خودم فکر میکنم…
که به قول ادگار آلن پو
و هرچه دوست داشتم ، به تنهایی دوست داشتم
حالا فقط میخوام که پرستیده بشم…
شاید اونقدر هم بد نباشه…
برای خودم لالایی زمزمه میکنم
طوری نیست طوری نیست همه بعضی روزا حس عجیبی دارند…
از خودت مراقبت کن و برای خودت مادری کن پدری کن.
اگر به نسخه کودک خودت فکر میکنی و دلت برای خودت نمیسوزه و بابت طوری که با خودت رفتار میکنی شرمنده نمیشی،
به نسخه پیر خودت فکر کن…
_______
خاکستری شبیه تو و دوست داشته شده
شبیه تو
حداقل
٫
فکر کنم همه یهجورایی با همچین چیزایی درگیریم و بهدنبال جواب همون سوال که "کی نوبت من میشه".
ولی شیفتدیلیت و ناپدید شدن راهش/جوابش نیست.