DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

امروز بلند

لازم نیست بلند باشه اما مینویسم....

به حقیقت

بعد از سه شات اسپرسو

یه نوشیدنی انرژی زا

سه اسکوپ بستنی

دوبار عشقبازی

مرتب کردن تمام خونه

تماشای 4 اپیزود سریال افسرده کننده

8 قسمت شینگکی

امروز ب پایان رسید...

سعی میکنم فردا

با سیر و روغن زیتون 

پاستا درست کنم...

اسکار وایلد بخونم

و راه خودمو برم. 

یکبار برای همیشه سیفون رو روی گذشته بکش...

a love letter to my fire

صبر کردم تا چیز های بییشتری برای نوشتن داشته باشم...

همراهی یک مرد آتشین دلنشین تر از چیزی بود که فکرشو میکردم...

هرروز وقتی چشمامو رو به دنیا باز میکنم و رو به حقیقت ها میبندم...فکر میکنم که این احتمالا آرک شخصیتیمه...

تو بخشی هستی که بیشتر از همه بهش نیاز دارم... گرم و دردناک

لذت بخش و لعنت شده ای...

با بوی سیگارت...چشم های میشی رنگت و ...

تمام ویژگی هایی که دوست ندارم ازشون بنویسم...

میخوام فعلا همه چیز رو قبول کنم و فقط درمورد تو بنویسم...

احتمالا بچه زیبایی بودی...

ازت میخوام کمی از زیباییت رو به من ببخشی...

تو با ملایمت توی آغوشم میوفتی و از سرد ترین پس کوچه های روحت برام تعریف میکنی...

روی زمین آپارتمان خالی روی پای من به خواب میری ...

برهنه و آسیب پذیر

انگار برگشتی توی رحم مادرت...

نوک انگشت هامو روی پنجه کلاغی های کنار چشم هات میکشم...

صبر ندارم تا وقتی مثل تو چین و چروک هامو از زندگی بگیرم...

سناریوی برعکسی رو تصور میکنم...تو همسن من و من همسن تو...

خاکستری ونقره ای

در هرصورت دوست داشتنی میشه...

بای

no more waiting

خیره به آخرین نور های روز روی آب

خیره به اولین نور های روز روی مژگان تو 

و منتظر...

برای روزی که شاید تو منو دوست داشته باشی

روزی که شاید از کار هام راضی باشم...

،

که البته از راه میرسند ، بعد از سالها ماه ها و روزهای رنج آور...

روزی که نفس میکشی...

عمیق و واقعی...

رنگ ها برمی گردند و دید تو چیزی بیشتر از رویای ترسناک و تاریه که توی سرت میگذرونی...

عقربه ها تورو به جلو هل نمیدن

با خوشحالی درحالی که مسواک میزنی متوجه میشی همه چیز رو صورتی میبینی

دیگه برای هیچی صبر نمیکنی...

جذاب ترین پیرهن تابستونی صورتی رنگت و بارانی مشکی رنگت را رویش به تن میکنی...

اون کمربندت رو با ملایمت دور کمرت گره میزنه و کت خاکستری اش رو روی شانه هاش میندازه...

برای صبحانه توی کافه ای کاپوچینو رو با صدای بلندی هورت میکشی و مثل بچه ای میگی هیممممم

اون که نسیم صبح مدام موهاشو توی چشم هاش میاره بهت لبخند میزنه...

توی کوچه

کنار سطل آشغال

روی آسفالت خیس

لب هاشو میون لب هات نگه میداری...تا وقتی رنگ و بوهاتون ترکیب بشه...

توجه میکنی شیب و فرود ها...صدا و محرک اون

و سعی میکنی از روی بوسیدنش از احساساتش سردربیاری...

اون هیچ وقت تورو ملامت نمیکنه بابت اشتباهاتی که خودش هم در جوانی مرتکب شده...

وقتی فکر میکنی به ساعات ادامه روز و کار کردن تمام روز اون متوجه براق شدن چشم هات میشه و میگه

"طوری نیست"

...

هندزفری به گوش توی استودیو زیر لب تکرار میکنی...طوری نیست

و حس میکنی از وقتی کمی قبل برای سر کار رفتن جدا شدید کش اومدی... مثل آب دهان...

روح پیرت میدونه فرای همه چیز در آخر فقط لحظه های لذت بخش اهمیت دارند...

توی تاکسی به خونه سعی میکنید به هم دست نزنید...

بعد از کار سیگار آلبالویی که به خودت قول داده بودی میکشی...براش کنار در صبر میکنی و از پنجره نگاهش میکنی...

به لکه های جوهر روی دستت نگاه میکنی ...

به کثیفی واقعیشون فکر میکنی...

به طوری که دیروز اون رو باهاشون لمس کردی...

چراغ هارو خاموش میکنی...

به سرطان غیر قابل اجتناب فکر میکنی...به درصدی از جامعه که درگیرشند...

به اینکه اگه دیوید بویی از سرطان مرده تو هم مشکلی با این قضیه نخواهی داشت...

صبح بیدار میشی و متوجه میشی سیب سبزی توی دستاته...اون اینجا بوده...شال گردن مشکی رنگش رو برده...

قطرات بارون رو بو کن دخترک...انتخاب نکن که بعد ازمرگ بسوزوننت...

تمام زندگیت تابحال همین کار رو کردی....کاری که بهتر از همه بلد بودی...

سوختی و سوزاندی...

حالا که نمیخوای صبر کنی شوپن رو با صدای بلند توی خونت 7 صبح پخش کن...

بهش بگو که دوستش داری... عسلت رو بلیس...

خودت رو توی باغچه بکار...

و دست از صبر بردار...

قلب سنگین

خوندن و نوشتن من رو از این نسخه از جهان دور میکنه...

نسخه ای باید هرروز بیدار بشی و به این بدن فانی غذا برسونی...تمیزش کنی... و در نهایت کار تا وقتی بتونی دوباره آروم بگیری...

که یک روز خوب محسوب بشه...یا یک روز خنثی...

یک روز بد باعث میشه تک تک چیز هایی که میدونی میبره زیر سوال و از خودت میپرسی...آیا این حقیقته؟

به شکاف های خونه نگاه میکنی حد فاصل میون لوازم خونه... میخوای توی شکاف ها بخزی و برای مدتی وجود نداشته باشی...

اون مدت میتونه همیشه باشه...

به واسطه دوستی متوجه میشی که یک فراری محسوب میشی و میخوای حتی از این واقعیت هم فرار کنی...

که با وجود تمام پتانسیل و استعدادی که داری علاقه داری با کمک هرچیزی از چیز های مهم زندگی فرار کنی...

(من مشکلی با نوشتن چیز ندارم...)

دو سه سال گذشته ناپدید و فراموش شدن به بخشی از رویا ی من تبدیل شده ...بخشی که باهاش آرامش رو پیدا میکنم


نمیدونم...شاید از این ورژن خودم خسته شدم و یا هرچیزی که تابحال به عنوان زندگی تجربه کردم ارزششو نداشته...

ارزش کشمکش های هرروزه رو ...

آیا کسی میتونه کاری کنه که سینه ام رو مثل گاو صندوقی باز کنم و همه چیزم رو از جمله تموم راز های حال بهم زنم رو بهش بگم...؟

و در نهایت چیزی ارزشمند برای زندگی بهم بده در عوض؟

احتمالش چقدره؟

شرط می بندم خیلی کمه...

به استراحت نیاز دارم...

به یک تعطیلات...

جالبه وقتی از سن کم به فاک میری چقدر زود به زود به استراحت نیاز پیدا میکنی...

اینطور نگم بهتره...

میرم پی استراحتی که روحم رو تغذیه کنه ...شاید بهتر شده...

درسته برای بار هزارم خودم رو جمع وجور میکنم شاید 

یکروز طبق افکار بچه گانه ام برای همیشه خوب شدم...

Danish pastry

اتاقی با پنجره های بی پرده

تختی از جنس چوب فندوق

پوستم هرروز کمی تیره تر میشه با اومدن آفتاب

پس زیر پوست تو میخرم

تو میری که دوش بگیری 

روتین مورد علاقه شامل دوش قهوه کار و سپس انجام کار هایی که نباید بکنیم

فکر کردن به روغن موتور و دستور العمل زدن بانک 

دانلود اون بازی که وقتمون هدر میکنه و خرید بسته ای سیگار بعد از بسته دیگه 

اگه درمورد تو ننویسم زندگی ملالت بارم شامل کار کردن روی بیزینس کارت و محتوا های دیگه میشه

اما تو باعث میشی بخوام همدستی داشته باشم توی تمام این بی قانونی ها 

باعث میشی بخوام پیر و خاکستری بشم...‌

برای من وقتی بهم اهمیت میدی و میخوای ازم محافظت کنی

تحریک کننده ترین چیزیه که دیدم

و حس کردم

میگن وقتی میدونی واقعیه که براش نبض داری...

خجالت اوره یجورایی ولی مطمئنم تو میگی کی اهمیت  میده...!؟ همه چیز خجالت آوره... و بعد منو لمس میکنی

محض رضای خدا...من نمیخوام آدم بده باشم ولی یه چیزی درست نیست

اما این یک رازه

هیچوقت برای یک لحظه فکر نکردم برای حقیقت...دست از نسیان میکشم...

حداقل  فعلا نه....

Piano concerto No.1 in E minor,Op.11 allegro maestoso by chopin

با لب هام شکلات تلخ رو از میون انگشتات میگیرم....

آیا تو از من میپرسی  چیز های تلخ رو دوست دارم؟

حقیقت اینه که عزیز من...من فقط چیز های تلخ رو دوست دارم...

باید به عرضت برسونم هرچیز اگر تلخ نباشه، درست مثل خودم باعث وحشتم میشه و عقب میکشم...

می تونی بهم یاد بدی خوشحال بودن رو؟!

کف روی لیوان آبجو حالا روی لب های توعه

کف هارو میلیسم و تو میخندی و انگشت هاتو روی پیشونیم میگذاری و سرمو  آروم به عقب هل میدی که باعث میشه با لبخند بهت خیره بشم...تو عاشق اینی که چقدر شیفته ی توهم...

توی ورزشگاه پنهانی با گوشی که سمت صندلی تو نیست به عروج و فرود های موزیک کلاسیک گوش میدم...

سعی میکنی بهم نشون بدی ورزش و مسابقات احمقانه چقدر هیجان انگیز اند...

سرم رو به شونت تکیه میدم و یکبار دیگه با درآوردن هندزفری بی سیم پنهانم تلاش می‌کنم...

...

صبح شنبه برهنه از تخت به پایین میغلتم 

آب‌پاش کوچک سبز آبی رو پر میکنم

تا سانسوریا ها رو آب بدم...

از خستگی بی سابقم شکوه میکنم سه شات اسپرسو رو با شیر نارگیل قاطی میکنم...

استخوان هام متعلق به هیچکس نیستن

از این هم شکوه میکنم ولی زود سرم رو از این افکار میتکونم... مثل سگی که از رودخونه بیرون اومده...

باید برگردم سرکار...

رنگ ها و مایعات / گرسنه

آدم های بیشتری می بایست شبیه خودشون باشن...

آدم های بیشتری باید عجیب بودن نوشته هاشونو...زشت بودن صورتشون بخاطر بی خوابی...بزرگ بودن ژنتیکی بینی شون رو قبول کنند...

نمیخوام یه کپی باشم از یه کپی دیگه... دو هفته ی گذشته به قدری عجیب و لذت بخش بود که انگار سال پیش رو قراره تماما به این صورت باشه...سال درک کردن مسائل و تسلیم شدن...

اگر به من بستگی داشت نوشته های خیلی کثیف تر از اونی که می بایست می بودن...

اما میترسم بلاک بشم...

فاک ات...

  ادامه مطلب ...