DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

نمیخواهم تراما دامپ کنم ولی دارم منفجر میشوم.

به خانه می آیم زیر پتو میخزم… جیم کری را نگاه میکنم تا خودم را کمی آرام کنم…جدی انگار شخصیت آرامبخشی برایم دارد… خیره به اسکرین  تحسینش میکنم…

مطمئنم به نظر خودش هیچ چیز تحسین بر انگیز نیست…

اکثر شب ها غم بغض و حرف هایم را قورت می دهم که میدانم بعدا سونامی می شود و تقاصش را چند برابر پس می دهم… تحمل زندگی آبی را بدون تک نوازی های مایلز دیویس ندارم… این احساس را بهم میدهد که این غم بخشی از دولوپمنت شخصیتم است…

ویدیو یوتیوب می گوید شما تمام پاسخ های مورد نیازتان را درونتان دارید…

و اولین چیزی که ب آن فکر میکنم مرگ است… ملودراماتیک و تکراری و در نهایت زشت…

خودم را تکان میدهم مثل بچه ای تا بخواب بروم… با ذکر

“بعد از ساعت ۱۱ شب هیچ اتفاق خوبی نمی افتد…”

زنی در بانک شکلاتی به شکل قلب سرخی بهم تعارف میکند… 

معشوقم را نمی بینم…

وقتی هم میبینمش دیگر گذشته از همه چیز

مدام باید به خودم یادآوری کنم که بابت کوچکترین چیز ها از من متنفر نیست…

و لازم نیست مثل کودکیم برای بقا مدام خودم را کوچک و کوچک تر و ساکت و ساکت تر کنم…

بعدتر کنار آب همدیگر را میبینیم…

از ولنتاینم می گویم و طوری که مردی برای برانگیختن حسادت دوست دختر سابقش آنسوی بار بهم نزدیک شد و تلاش هاش برای بوسیدنم به کوبیده شدن سرم به دیوار انجامید… در آخر مجبور به داد زدن شدم و مثل بچه بی ارزشی به خانه برگشتم

حالت صورتش شبیه مادرم عوض میشود چانه اش لب هایش را فاصله میدهد اما عصبی منقبض می شود

پشت سرم را چک می کند و می گوید «خوبی»

و آغوشی که همان روز نیاز داشتم را بهم میدهد…

*

اینبار به خانه او میرویم…

مگر همه چیز قابل توضیح است؟ مگر توضیح به دردی هم میخورد دست آخر… صورتش را نگه میدارم و طبق معمول به طرز نه چندان زنانه ای میبوسمش…

سگ سیاه و سفید کوچک خیره با سر کجی نگاهمان می کند…

مانده ام او در مورد تک همسری چه عقایدی دارد و اینکه آیا از اینکه من شکل دیگری ندارم و بوی آشنای دیگری نمیدهم تعجب کرده یا صرفا آنقدر دوستمان دارد که هر حرکت بازیگوشانه ای هیجان زده اش میکند

عقب میکشم

کارت آس پیک را توی صورتش پرت میکنم و روی کاناپه می افتم…

مدتیست بیخیال اشپزی برای خودم شده ام و استخوان هایم را بیشتر از همیشه حس میکنم

در آغوشم می افتد و سرش را روی سینه ام میگذارد

موهایش را از توی چشم ها کنار میزنم… موهای صاف و خسته کننده اش را

خودمان را بصورت نقاشی رنگ روغنی میبینم که او به آرامی زیر دنده هایم سرش را بالا می آورد و قلبم را مثل سیبی هنوز به درخت آویخته گاز میزند

می گوید

«میخوام نزدیکت باشم»

وحشتزده پلیور بافت موهر را بلند میکنم سرش را زیر آن به تنم میچسابنم

میپرسم فوریه برای تو هم کسالت بار و دردناک است؟

برای او انگار همیشه همه چیز معمولیست و او کماکان تلاش میکند همه چیز را گرم کند…

حقیقت ایسنت که با وجود همه چیز اکثرا همه در آخر فقط یک معشوق می خواهند…

از همان نوع که اگر مادرت بداند با هم چه کار هایی میکنید صورتش مثل کتری جوش می اید و قرمز میشود…

شرم داشتم دور و بر این موضوعات ولی دیگر خجالتی نیستم…

شاید درست نباشد به اشتراک گذاشتن خصوصی ترین ها…ولی برای من اهمیتی ندارد… تا وقتی ناشناس بمانم…

توی دفترچه می نویسم

* وقتی بچه بودی می خواستی چه کسی باشی و چه کار هایی انجام دهی؟

- میخواستم پرستار شوم با دوگربه زندگی کنم… اوقات فراغتم را صرف نقاشی کشیدن کنم… مجله و کتاب بخوانم… بلد باشم ماکارونی بپزم و به مهمانی تولد دوستانم بروم…

می خواستم محبوب باشم…

حال مدام از نامحبوب بودن خسته میشوم…

هرچیزی مرا به اینور انور میکشاند و می کوبد…

با وجود زمان فراقت تفریحی نمیکنم… و معشوقه نیمه شبی دارم که برایم کافی نیست… حتی یک دوست هم ندارم

 وگاهی از تنهایی مثل میگو در تختم میپیچم و چرت میزنم تا وقتی حال بدم فراموش شود…

مدام کار زده و سوخته ام…

برای انجام هرکاری بیش از حد ترسانم…

حتی شنیدن ابراز علاقه… یا روبرو شدن با چشم ها…

Into the night -pale seas

لبه پیاده رو میشنیم و سیگاری روشن میکنم…کارم شده پیدا کردن بند های دست کم گرفته شده در اسپاتیفای و آنقدر گوش دادن به آهنگ هایشان تا وقتی خواب ببینم از گوشم خون می آید…

«هیچ عشقی زیر خاک نیست»

توی دفترچه مینویسم تا سردربیارم از چیزها… که انگار همیشه برایم تیره و تارند… هنر های درحال مرگ…

. صفحات صبحگاهی امروز:

۱. آیا این قضیه، که حقیقت همیشه زیر پوسته دنیا بی توجه به همه چیز با آیرونی مخصوص خودش مثل رودی روان است… تو را آزار می دهد؟

از وقتی سگ سیاهی آستینم را چسبیده چندسالی می گذرد و فکر میکنم از همان زمان بود که پرده شفافی از جلوی چشمم کنار رفت و با وجود وحشتناک بودنش فکر این که زمانی همه این ها تمام میشوند… تسلی بخش است….


۲. به نظرت کسی هست که لب هاتو بخواد یعنی در طول روز درموردشان رویا پردازی کند و واقعا بخوادشون؟

فکر نمیکنم…

هیچ لحظه ای نبود که دقیقا اینطور احساس کنم…

حتی با اینکه سعی میکنیم ۳۴ سال اختلاف را کمرنگ کنیم هنوز فاصله ای میانمان هست…. نه به اندازه سالیان نوری… ولی من گاهی آنقدر رویایی می شوم که باید پایین کشیده شوم… و او که انگار هیچوقت متوجه خستگی نمی شود، گاهی نیاز به آرام گرفتن و استراحت دارد…

قبل از دیدنش نوک انگشتی عسلی زیر زبانم میزنم…

این مرد لطیف … انگار از مرمر ایتالیایی ساخته شده… 

همیشه نسبت به من شور و اشتیاق بیشتری دارد… عشق اجتناب ناپذیر

صورتش را میگیرم و می بوسم بلند میشوم پشتم را می تکانم سگ کوچک را زیربغل میزنم لغزان در برف به سمت خانه می روم…تا لباس گرم تر و زیبا تری بپوشم

۳.  آیا ولنتاین تو را آزار می دهد؟

بگی نگی… انگار هیچوقت آنطور که میخواستم تجربه اش نکردم… میدانم امسال هم طبق معمول تنهایی راس ساعت یازده به تخت میروم تا بدون بازی کردن با موهایش بخواب بروم… تا فردا سرکار بروم بدون هیچ چیز بخصوصی برای لبخند زدن

باید حداقل برای خودم گل نرگسی و اسکاچ و شکلات بگیرم…

پدری ان سوی رستوران یواشکی دو شمع کشیده روی کیک را فوت میکند

تمام رستوران برای دختر بچه که روی پای پدرش نشسته دست میزنند… پدر رو را روی پایش تکان می دهد و او که هنوز درست فوت کردن بلد نیست از سروصدا و شور و شوق جمعیت گیج می شود…

وقتی همه ارام میشوند ، با چنگالی به ارامی کیک دهانش میگذارد…

تمام این ها باعث میشند اشک هایم روی غذایم فرو بیوفتند… بدون اینکه بتونم کنترلشون کنم…

حس آشناییه که درست دلیلش رو میدونم و در عین حال درکش نمیکنم…

حتی نمیدونم چرا باید طبیعت ما تا آخر عمر اینطور برگرفته از دو آدم دیگر باشد…

با پشت دست صورتم را پاک میکنم و غذای شورم را میخورم…

می گویم من غمگین نیستم…

فقط گرسنه ام…

———————-

ترجمه میشود

“That’s tough”

شنیدنش تسلی بخشه…انگار یادت میندازه حق داشتی این حال را داشته باشی بابتش…

و حداقل خودت در این مواقع باید به خودت آسون بگیری…

نگران میشم نکند قبل از سی سالگی انقدر از اینها شکسته شوم که بیست و چندساله به نظر نرسم… چروک هایی که از سختی های زندگی بر می آیند فرق دارند با چروک های پا به سن گذاشتن…

باید دست از حسرت بار نگاه کردن بردارم…

روانکاوم می گوید چرا به دیدنم نمی آیی؟

درسته باید بیشتر بیام… نمیشه خودت غرق کار و عشق و وید پاستیلی کنی و تظاهر کنی نیاز بهش نداری

انقدر دقیق می شویم به گذشته که میفهمم بخشی از خشم و رفتار و درونیاتم برگرفته از نفرت و ناامیدی نسبت به جامعه و سیستمی میشه که اجازه داد من اون سالها رو از سر بگذرونم انگار به هیچکس ربطی نداشته که چه بلایی سر یک بچه می آید…

خنده ام میگیرد برای همین است گاهی میخواهم سوختن دنیا را تماشا کنم… وقتی آمار مرگ و میر توسط بلایای طبیعی کم می شود ناراحت میشم

شوخ طبعی دارکیه، که کمی روانکاو را معذب می کند…

نه؟

اوکی.

———————————

میدونم یک چیز واقعی دارم… اما احساس تعلق نمیکنم…

انگار دوباره و دوباره گم میشوم…

شاید هم گمت میکنم…

بعد یادم می افتد همیشه اینجا در تاریکی بوده ام…باد سرد موهایم را از کمرم کنار میزند…

در استخوان هایم میخزد و مینویسد…

ایمپاستر…

و بعد هولم میدهد پایین انجایی که شاعران خفته اند تنها و پوسیده از تازیانه های قلبی تهی…

گاهی میخوام همه چیز رو کنار بگذارم شغلی معمولی مثل برگرداندن پنکیک در غذاخوری یا خدمتکاری برای تمیز کردن هفتگی خانه ها باشم…

آخر شب خسته در پافر احمقانه ام به خانه برگردم و بدون نگرانی به خواب بروم… 

با مردی حدودا طاقت فرسا سر قرار بروم… و سپس ازدواج کنم…

از احتمال در نهایت احساس ناامیدی داشتن خسته ام…

…..

برام بنویسید جواب هاتونو…

March twig

دست های به هم چفت شده ام را بالای سرم به هم فشار میدهم و زیر پارچه با صدای آرومی تکرار میکنم صبر صبر صبر…

این باید احساسی باشه که وقتی یک قاتل سریالی داره تیکه تیکه ات میکنه داری…

دکتر در گوشه اتاق سرد با پارچه ای روی صورتم رهام میکنه و به پشت میزش می رود تا اطلاعات را وارد کند…

برای نمونه بعدی سوزن هسته ای عمیق تر فرو میرود …صدای فریاد ناله گونم توی سرمای اتاق محو میشود

خوبی؟

اره اره… ادامه بدید…

درحیاط بیمارستان سعی میکنم با نفس کشیدن لرزشم را کنترل کنم… پسری با موهای فرفری کمی آنطرف تر پشت میز نشسته و سعی میکند روی گوشی اش به ویس ممویی گوش کند…

توی هواپیما پیرزنی با دختر حدودا چهل ساله اش کنارم می نشینند پیرزن پاهایش را روی کیفی که مقابلش گذاشته بالا می گذارد و با نگاه به من که قبل از تلاش برای چرت زدن خودم را در صندلی مچاله می کنم میخندد…

کانسپت جوانی باید برایت خنده دار باشد وقتی در ثبات روز های آرامتر فقط زندگیت را میکنی… برای من که همیشه به آدم های بزرگتر با حسرت نگاه کرده ام زیاد خنده دار نیست… ولی این احساس لطف و مرحمتی که به نادانی هایم دارند بگونه ای دلم را نرم تر میکند…

انگار این مدت تمام انرژی ام مکیده شده توسط آدم هایی که همیشه دست پیش را میگیرند تا پس نیوفتند… آن هم بی دلیل

گاهی فقط با دیدن کسی مثل من یا حتی هرکسی دیگر آنقدر احساس تهدید و ناامنی می کنند که لازم میبینند دلقک وار نمایشی راه بیندازند که در آن تظاهر به ملکه یا پادشاه بودن کنند…

مثل مرغ سربریده می مانند… ترسان از اینکه کسی نشانشان دهد واقعا چه چیزی هستند… اینکه کسی مزخرفاتشان را به رویشان بیاورد برایشان ناباورانه غیر قبول است…

بعد به خودم یاد میدهم و یادآوری میکنم موجوداتی وجود دارند که برخلاف تو هیچ چیز احساس نمی کنند و هیچ آگاهی نسبت دیگران ندارند … پس از هیچ رفتار یا اکتی ابایی ندارد و هرچیزی کنارشان ممکن است…

وجود ادم هایی مثل این پیرزن گاهی یادم می آورد برای چه کسانی در واقع باید زندگی کرد…

بالاخره کسی هست که سوارم کند تا خانه … کاش همیشه بودی…

کاش وقتی بچه بودم و کت کال میشدم بودی وقتی تنها روی نیمکتی مینشستم تا شاید مادرم بیاید دنبالم… با اینکه میدانستم کجاست و نمی آید….

ولی بجایش محو تر میشدم به تا وقتی دو چشم بیشتر ازمن باقی نمی ماند که همه چیز را نظاره کند…

چطور دیگران بدون ذره ای از تلاشی که من میکردم هر آنچه می خواستم داشتند… بدون هیچ بهایی برای پرداختن…

خانه می اییم و میمیریم 

شش صبح فردا بیدار میشوم…تنها… جت لگیده

توی قهوه ام پودر دارچین میریزم…

عشق میخواهم …

عشق بیشتر می خواهم…

با اینحال وقتی عصر نگاهش میکنم که چطور لبه تختم نشسته و عروسک روسی را از هم باز و سرهم میکند… فکر میکنم شاید باید به همین لحظات راضی باشم تا ابد…

توی نمایشگاه به نقاشی ام خیره شده تا برسم… دست گل را ازش میگیرم سعی میکنم دلم را گرم کنم و خودم را برای ولنتاینی تنها آماده کنم…

پنجره نورانی میان فضایی تاریک روی بوم… خیره شدن به آن شاید ادامه را برای آدم آسان تر کند برای همین هم کشیدمش…

کنارش دراز می کشم…

«چرا میخوای مدام با من باشی؟ حالت خوبه؟ »

خیلی وقت است بیخیال ساختن دیواری شده ام که شیطان را بیرون نگه می دارد…

توضیح نمیدهم … چیزی حدس نمیزنم … گمان نمی کنم

اگر یک اصل یاد گرفته باشم اینست که چیز ها همیشه میتوانند حتی بدتر شوند…

وحشت میکنم از نبودنش… برایش سلیویا پلت می خوانم

Not easy to state the change you made.
If I'm alive now, then I was dead,
Though, like a stone, unbothered by it,
Staying put according to habit.
You didn't just tow me an inch, no –
Nor leave me to set my small bald eye
Skyward again, without hope, of course,
Of apprehending blueness, or stars
.

That wasn't it. I slept, say: a snake
Masked among black rocks as a black rock
In the white hiatus of winter –
Like my neighbors, taking no pleasure
In the million perfectly-chiseled
Cheeks alighting each moment to melt
My cheeks of basalt. They turned to tears,
Angels weeping over dull natures,

But didn't convince me. Those tears froze.
Each dead head had a visor of ice.
And I slept on like a bent finger.
The first thing I was was sheer air
And the locked drops rising in dew
Limpid as spirits. Many stones lay
Dense and expressionless round about.
I didn't know what to make of it.
I shone, mica-scaled, and unfolded
To pour myself out like a fluid
Among bird feet and the stems of plants.

I wasn't fooled. I knew you at once.
Tree and stone glittered, without shadows.
My finger-length grew lucent as glass.
I started to bud like a March twig:
An arm and a leg, and arm, a leg.
From stone to cloud, so I ascended.
Now I resemble a sort of god
Floating through the air in my soul-shift
Pure as a pane of ice. It's a gift.

«من فقط بدجوری میخوامت… و نمیدونم دیگه چطور میشه تورو داشت… »

دهانش را باز می کند.

زبانش را میبرم

«فقط یادم بده اگه میتونی… نشونم بده… من فقط یه بچه احمقم… »