DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

زلدا کمی بیمار است

در حیاط پشتی روی پاهایم نشسته ام … به صدای برخورد قطره ها به گرداب های کوچک و برگ های درخت گوش میدهم و به بچه گربه سیاهی که شبیه اژدها چشم های زرد دارد نگاه می کنم…

کار من همین است… کنار سطل اشغال منتظرش بودن…

تا زاغ سیاهش را چوب بزنم… میشود گفت از نظر استراتژی مقابله همیشه میدانم کجا بایستم تا هم دیده نشوم هم بتوانم همه چیز را ببینم… باید تک تیرانداز میبودم…

با این حال وقتی برگ بزرگی از درخت بانیان روی سرم می افتد از ترس انگار یخ می کنم…

صدای در را میشنوم و بر میگردم سرجایم…

چرا اینکار رو با خودم میکنم…؟

کمی انسوتر در شهری از گونه های یخ زده 

از پشت شیشه کافه ای نگاهش میکنم…

 زمانی قبل از اینکه رسما ببینمش…

در هر تار و پود خواسته نشده… رد شده… و توخالی…

ان ها نشسته اند… در پلیور های گرمشان … او منتظر من نیست…

ولی من داخل می روم…

از کنارش رد میشم و فقط بوی سیگار میدهد… دلم میخواهم موهایش را … سرش را ببوسم…

یک چای یخی سفارش می دهم و خط های کنار دهانش را نگاه میکنم که وقتی می خندد بالا می آیند… و نیش هایش را…

ندارمش…

نمی شود…

از کدام خیابان گورم را گم کنم سریع تر است؟

وقتی متوجه نگاهم میشود تظاهر میکنم که به بیرون کافه درنقطه ای پشت سرش چشم دوخته ام… منتظر…

بعید است متوجه شده باشد…

دست ها… همدیگررا نگه می دارند…

کلافه چشم هایم را می مالم و چتری هایم را بهم می ریزم…

پشت ساختمان با باریستا سیگاری روشن می کنم… به پسر، شاید دو سه سالی جوانتر از خودم ،می گویم که اگر ارنجش را به بدنش بچسباند دستش کمتر می لرزد…

همش به لنگر ستون و تکیه گاه بستگی دارد…

که من هیچکدام را ندارم…

امده ام در این کافه به خودم درد هدیه کنم…

اسم ردو بدل میکنیم و همان صحبت های کوچیک…

بر می گردد تا لاته لرزان دیگری درست کند…

دود را به سینه می کشم و چشم هایم را می بندم تا دست هایش را ببینم

چه می شود اگر سیگارم را پشت دستم خاموش کنم… تا دقایقی فراموش کنم چطور هم جوان و می شود گفت کمی زیبایم

و هم ملعون…

یاد آن بچه گربه می افتم با وجود بانمک بودنش ،ترسان و بی اعتماد نمی گذاشت نوازشش کنم…

موجودات حیاط پشتی… یکی اش هم خودم…

این فعلی که مرا از هم می پاشد… حتی خودم هم شگفت زده کرده اولین بار است که این احساس را دارم 

بطوری که درد دارد

“خواستن”

و بعد

او به من می پیوندد

برای لحظه ای قلبم بالا میپرد 

به گمانم باید متشکر باشم از فندکی که گاز تمام کرد….

——————-

در شاپ دستش را نگه میدارم…

پیرسر با چابکی کارش را می کند و او بعدش با لبخند نگاهم می کند… گوشش را میبوسم…

 ظریف و محکم 

در خانه …

مایلز دیویس می گذارم و می گویم گور پدر چت بیکر…

سعی می کنم کباب تابه ای که مادرم می پخت را درست مثل خودش با دست هایم شکل بدهم

به جوراب های قرمزم که طرح رویش بابانوئل را در لباس زیر و شراب به دست نشان می دهد می خندد

برایم جالب است که کلمنتاین وار زندگی میکنم با اینحال مرا جدی میگیرد… که میتواند برای برخی سخت باشد

بعد از آن یک راز مگو به همدیگر میگوییم… گاسیپ های خانوادگی …

و چیزی که چند روز پیش پای تلفن از خواهرم شنیدم ارزش های عمیق شخصی… که تورا عاقل و سرپا نگه میدارند

اینبار در صفحات صبحگاهی ام مینویسم:

۱. مهم ترین ارزش درونی ای که برای خودت به آن باور داری و هیچگونه نمیخواهی از ان تخطی کنی چیست؟

-برای من « درک » است… درک شدن و درک کردن مهم ترین ارزش است… رنگی متفاوت از هر چیز دیگر دارد… انگار تنها چیزیست که ارزش زندگی و عشق و مردن را دارد…

۲. برای سال نوی میلادی یک راز مگو از خودت بمن بگو

- شاید اینکه در صورت لزوم آنقدر بی رحم میشوم که خودم را هم می ترساند…

۳. فکر می کنی اگر خدا بودی میخواستی یا می توانستی همه چیز را درست کنی؟

فکر می کنم شاید ابلیس عادل تر باشد تا خدا… مثل همان حرفی که به دختر ها درباره پسر ها میزنند… اگر میخواست و علاقه مند بود تابحال قدمی برداشته بود…کاری کرده بود… خودی نشان داده بود…

۴. ترجیح میدهی محض صادقانه زیستن ، نسخه دستکاری شده حقیقت را به خورد کسی بدهی که تاب هضم کردنش را ندارد یا با راز هایت بمیری؟

من ترجیح میدهم با آن ها بمیرم… یا تمام حقیقت را بگویم

سنگ مزار بوکوفسکی را تصور میکنم

سعی نکن

گاهی انگار سعی و تلاش نکردن درست ترین راه است…

مخصوصا وقتی زنی هستی که مدام احساس میکنی باید خودت را همه جوره ثابت کنی 

——— برایم بنویسید اگر هنوز خواندن و نوشتن بخشی از زندگیتان باقی مانده…

نظرات 1 + ارسال نظر
هیچکس دوشنبه 19 دی 1401 ساعت 17:44

بزرگترین ارزشم فکر می‌کنم "به عمد نیازردن" است.
راز مگو ندارم. یعنی اگر نگفته ام لابد پیش نیامده است یا ارزش گفته شدن نداشته در نظرم.
اگر خدا بودم اشتباهم را قبول می کرده و همه چیز را نابود می کردم.
برایم توفیری نمی کند. همان با رازهایم بمیرم احتمالا.

+یادم باشد بهت بگویم قلمت را خیلی دوست دارم. بیشتر بنویس:)

احساس میکنم خداوند نگاه خنثی تری داشته باشد که چیزی را اصلا اشتباه تلقی کند...
ممنونم... خوشحال میشم اگر بلاگی داری بخونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد