DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

In time / in secret

گاهی برای میلی ثانیه ازت بیزار میشم چون بیاد میارم امکانش هست منو ترک کنی… که من در رنگ هایت جایی نداشته باشم…

دیر یا زود منو پیدا نکردی درست سروقت بود و ازون به بعد با هر شبحی تورو بیاد اوردم که باعث شیرین شدن زندگیم شد…

کاش توی صورتم میزدی شبی… و بعد از اون من کمی به خودم میومدم…دست از تکرار برمیداشتم

برمیگشتم سراغ پالت و رنگ های هرروزه ام دلم نمیخواد زمانم رو اینطور بگذرونم…لعنت بهش

اما…

اما و اگر نداره فصل های سردم برمیگردند و من حتی صبورتر میشم  بهتر کار میکنم آروم تر میشم و چیزی میشم که تو بهش افتخار کنی نه این توده ی بهم ریخته از ترس و روح زیبایی غرق شده… 

بعد برمیگردم ومیگم حالا همه چیز مال منه…

تمام چیزهایی که حسرت بار به تماشا مینشستم…

قلبم رو مثل تاجی روی سر میگذارم و پشت میکنم به هرچیزی که با ملودی وجودم هماهنگ نباشه…

کنار تو جایی دارم… و دیگه مثل روباهی دوباره و دوباره شکار نمیشم…

با گذشت زمان

اعتماد ابدیم و تمام راز هام رو بهت میدم.

کالبد / flatlands

چرکنویس های درهم و پراکنده ای نوشته بودم که حاکی از تنفرم از فصل شیر ها بود...موجودات از خود راضی حالم رو بهم میزدند و من نفرت بار تماشایشان می کردم و نفرت احتمالا شدید ترین حسی بوده که تابحال داشته ام...

حرفی برای گفتن نداشتم با وجود تمام نوشتن ها و پاک کردن

پس تکه هایی از زندگیم مثل کاغذ هایی بریده شده از روزنامه رو اینجا قرار میدم...قبل از اینکه به نحوی نابود یا بدتر رستگار شوم...

----------

“وقتی هیچ ویتامینی توی بدنت باقی نمونده و احساسات به سطح پوست می ایند...درست روی سطح پوست...

تحمل کوچک ترین ناملایمتی رو نداری… سرزمین های مسطح به صورتت میتازند… ”

شب ها به صداش گوش میدادم تا بتونم بخوابم …سوخته و شیدا… داستان هایی برام تعریف می‌کرد تا دور بشم از این گستره ی یأس

احساساتم آروم و آروم تر میشدند…دیگه انرژی برای داد و قال نداشتم

حتی انگار نوشته ها کمتر متعلق به خودم شدند…

درزمان میپریم و در نقطه ای با صدای چنگ و مردم پدیدار میشیم

فرمان فلزی قایق را میچرخونم و گمشده به اطراف نگاه میکنم…

اون سرش رو روی پای من میگذاره تا دومین چرت روزش رو بزنه… دو قوی سپید جریان اب را میشکافند و از کنارمان رد میشند…

حالا نوبت منه که داستان تعریف کنم

“میخوام از اینجا بزنم بیرون”

———————-

با صدای کلاغ ها پنجشنبه چشم باز میکنم دیر تر از انکه باید…

احساس میکنم همه چیزم را از دست داده ام و کماکان با بی لیاقتی از دست میدم…

انگار خطایی توی کد من باشه و تمام این سالها به اشتباه و بی فایده تلاش کرده باشیم…

ماهی های توی سینه و سرم با صدای کرت کوبین میگویند «من هم نمیدونم!»

.

توی تخت بیدار میشم به رد دست هایش روی تاج تخت که با اولین نور های روز نمایانند نگاه میکنم

خوشحال از داشتنش برای مدت های کوتاهی

وقت شکوه میرسه

مادر ایده هایم را از دست داده ام…

خوشحالی کودکانه دیفالتی که رویم نصب بوده را از جیبم قاپیدند…با سیلی از صورتم تکاندند…حالا بیشتر میخواهند.

ایده ای به ذهنم خطور میکند در پایان روز

فکر میکنم رهایی میتونه 

پاک کردن و کمتر داشتن و بودن باشه

رفتن از اینجا به سرزمین های مسطح باشه…. تماما پوشیده با یخ

شاید داشتن یک لحظه در روز که خوشحالی … دقیق شدن به اون لحظه و تاب آوردن روزمرگی و ناملایمات باشه

کاش روزی بیام بگم که انجامش دادم

حالا یک انسان رها هستم.