DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

کالبد / flatlands

چرکنویس های درهم و پراکنده ای نوشته بودم که حاکی از تنفرم از فصل شیر ها بود...موجودات از خود راضی حالم رو بهم میزدند و من نفرت بار تماشایشان می کردم و نفرت احتمالا شدید ترین حسی بوده که تابحال داشته ام...

حرفی برای گفتن نداشتم با وجود تمام نوشتن ها و پاک کردن

پس تکه هایی از زندگیم مثل کاغذ هایی بریده شده از روزنامه رو اینجا قرار میدم...قبل از اینکه به نحوی نابود یا بدتر رستگار شوم...

----------

“وقتی هیچ ویتامینی توی بدنت باقی نمونده و احساسات به سطح پوست می ایند...درست روی سطح پوست...

تحمل کوچک ترین ناملایمتی رو نداری… سرزمین های مسطح به صورتت میتازند… ”

شب ها به صداش گوش میدادم تا بتونم بخوابم …سوخته و شیدا… داستان هایی برام تعریف می‌کرد تا دور بشم از این گستره ی یأس

احساساتم آروم و آروم تر میشدند…دیگه انرژی برای داد و قال نداشتم

حتی انگار نوشته ها کمتر متعلق به خودم شدند…

درزمان میپریم و در نقطه ای با صدای چنگ و مردم پدیدار میشیم

فرمان فلزی قایق را میچرخونم و گمشده به اطراف نگاه میکنم…

اون سرش رو روی پای من میگذاره تا دومین چرت روزش رو بزنه… دو قوی سپید جریان اب را میشکافند و از کنارمان رد میشند…

حالا نوبت منه که داستان تعریف کنم

“میخوام از اینجا بزنم بیرون”

———————-

با صدای کلاغ ها پنجشنبه چشم باز میکنم دیر تر از انکه باید…

احساس میکنم همه چیزم را از دست داده ام و کماکان با بی لیاقتی از دست میدم…

انگار خطایی توی کد من باشه و تمام این سالها به اشتباه و بی فایده تلاش کرده باشیم…

ماهی های توی سینه و سرم با صدای کرت کوبین میگویند «من هم نمیدونم!»

.

توی تخت بیدار میشم به رد دست هایش روی تاج تخت که با اولین نور های روز نمایانند نگاه میکنم

خوشحال از داشتنش برای مدت های کوتاهی

وقت شکوه میرسه

مادر ایده هایم را از دست داده ام…

خوشحالی کودکانه دیفالتی که رویم نصب بوده را از جیبم قاپیدند…با سیلی از صورتم تکاندند…حالا بیشتر میخواهند.

ایده ای به ذهنم خطور میکند در پایان روز

فکر میکنم رهایی میتونه 

پاک کردن و کمتر داشتن و بودن باشه

رفتن از اینجا به سرزمین های مسطح باشه…. تماما پوشیده با یخ

شاید داشتن یک لحظه در روز که خوشحالی … دقیق شدن به اون لحظه و تاب آوردن روزمرگی و ناملایمات باشه

کاش روزی بیام بگم که انجامش دادم

حالا یک انسان رها هستم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد