DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

Can’t get it out of my head - electric light orchestra

مبتذل ترین صفحات صبحگاهی

به سوال های زیر پاسخ دهید

۱. تا چه اندازه حاضری در چیز ها غرق شوی؟

تا وقتی باعث نشود خودم را از دست بدهم احتمالاً


۲. آیا معشوق خوبی هستی؟ (بدون خجالت پاسخ داده شود)

از عاشقم بپرسید… فکر میکنم آدم کمی سختی باشم … قلب سردی دارم… زیاد پیش نمی آید لحظاتی که بتوانم به عنوان انسانی خودم را بروز دهم پس حس میکنم عشق ورزی ام خالی از سیاست و الهی باشد…


۳. این روز ها چطور خودت رو با زندگی وفق میدی؟

به منفی پشت ۳ نگاه میکنم و خودم رو عمیق تر در ملحفه می پیچم…

بارون برای دقایقی به شیشه میکوبد و ناامید ترکم میکند… شاید هم فکر میکند به زمان نیاز دارم

اگر فقط خودم هم می توانستم با چنین مرحمتی به خودم نگاه کنم حس میکنم همه چیز متفاوت از آب در می آمد….

لباس ها را از روی شوفاژ جمع میکنم و گرمای جمعی شان جوریست انگار فردی زنده را بغل کرده ام

با آن ها روی تخت می افتم و دقایقی برای خودم نگهشان میدارم ، بدنم انگار گیج شده از این صمیمیت گرم مصنوعی

گل ها را آب میدهم …ظرف ها را میشورم…

تصمیم میگیرم توی وان استراحت کنم قبل از کار… ایده سالی برای استراحت و ریلکس کردن از آن کتاب روحم را میخورد…

انگار هر انچه از سر گذراندم فراموش میکنم وقتی قرار است با خودم رحم و مروت داشته باشم

تمام چیز هایی که هیچکس تو را برای روبرو شدن با آنها آمادگی نمیدهد…

سعی میکنم خودم را بصورت بچه گربه یا توله سگی تصور کنم که سرنوشتی مشابهم داشته 

و بعد نسخه پیر تر و کودکم خودم رو تصور میکنم به عنوان شخصی کاملا جدا و دگر پنداری شده

و بعد خودم را تصور میکنم هربار که تصمیم میگیرم که میدانم در نهایت مرا می آزارد…انگار مهمانی گرفته باشم غذا درست کرده تزئینات را انجام داده هدیه رفتنی برای میهانان آماده کرده به علاوه موسیقی و بازی ها…

و در نهایت هیچکس سرو کله اش پیدا نشد در آن مهمانی… هیچکس نیامد…

همچین حسی دارد تنها گذاشتن خودت با این نوع اندوه و آسیب…

در تخت میپوسم برای مدتی که استراحت میکنم

از کار بر میگردم

شب برای خودم شمعی روشن میکنم و روی پاستا پنیر رنده میکنم

و حین خوردن کتاب می خوانم… درست مثل شخصیت اصلی وقتی سالیان سال احساس ان پی سی بودن میکردم…

مار دور داوودی رقصان چینی می پیچد…

درخت فیک را از ته کمد بیرون می آورم و در سکوت  تزئین میکنم

به چیز های آبی رنگ توی صفحه نمایش اولترا ساوند نگاه میکنم و در سرمای اتاق برهنه می لرزم 

دکتر می گوید میتوانی یک لحظه تکان نخوری؟

سعی میکنم نفس بکشم تا شاید لرزشم را کنترل کنم…

دستیار از خرید هایش برای اماده شدن برای دیدن فردی به خصوص به دکتر می گوید…

برایم جالب است چطور شغلم تمام روز کار با سوزن هاست و هنوز

 از سوزنی که احتمالا قرار است برای نمونه برداری بهم بزنند کمی وحشت دارم… می گویند به آن ده درصد نچسبم وقتی نود درصد ممکن است هیچ چیز نباشد… من که اعتقاد به سرنوشت را تماما در آرسنال روش های مقابله ام در زندگی قرار داده ام لبخندی میزنم…

در قطار به سمت خانه موراکامی میخوانم آهنگ باعث میشود حس کنم زندگی چقدر شیرین است وقتی

فقط محض عشق ورزی زندگی میکنی…

عشق ورزی به افراد محبوبت…

این طور است که خودم را وفق میدهم با قبول همه چیز به یکباره…

اگر میخوانی برام بنویس جواب هاتو

نظرات 2 + ارسال نظر
دال پنج‌شنبه 15 دی 1401 ساعت 09:47

1. طبیعتاً بستگی دارد. ولی بعضی وقت‌ها واقعاً به طرزی وسواس‌گونه غرق می‌شوم!
2. فکر نکنم.
3. به‌سختی. بیشتر به موسیقی‌ام چنگ می‌زنم که مغزم را فعال نگه دارم.

جالبه... من هم بتازگی چیز های جدیدی از موزیک هایی که گوش میدم برای زندگیم اعمال می کنم که همه چیز رو تغییر میدند...

هیچکس یکشنبه 27 آذر 1401 ساعت 04:26

۱. حاضر نیستم در چیزی غرق بشوم. پیوسته حواسم هست که متوجه جدا بودنِ خودم باشم.
۲. فکر می کنم هستم.
۳. وفق نمیدم شاید. ادامه میدم. سعی میکنم کارهایی که فکر میکنم درست هستند را انجام بدهم. به چیزها خیره می شوم. دنبال خودم می گردم.

بی خطر زندگی را بازی می کنی…

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد