DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

قلب خاکستر

دیشب فراموش گردم بنویسم ...اما شب خوبی بود...

روز های من پر شدند ازچیز های دردناک و دلگرم کننده...

موهای خاکستری...بوی گردن یک مرد...

نوشیدنی های روزانه که با عشق درست میکنی نگاه از زیر مژه ها پر از جملات کلیشه ای که سال هاست از قبلت برنخواسته اند...

مثل دوستت دارم...

وقتی نمیتونی باهاش بجنگی و بهش پیروز بشی بهتره فقط باهاش کنار بیای...

بهش میگم چیز های خجالت آوری رو که هیچکس دیگه نمیگه و این نزدیکی مثل صحبت هایی بین بچه های 3،4 ساله معصومانه و دوست داشتنیه

بدون اتلاف وقت زیباست...

تاحالا اینطوری به یک رابطه رمانتیک نگاه نکردم...

یک سگ زخم خورده که همه رو گاز میگیره و به هیچکس اعتماد نداره آروم خام نوازش های یک همراه میشه...

دوست داشتنیه...

تا وقتی دیگه نیست...

بدون هیچ گونه انتطارات...

هروقت بتونیم همدیگه رو میبینیم ...

به هم لذت میدیم...

بیشتر از اونی که انتظار میره و حتی ازش میخوام...

که شاید یک مشکل طلقی بشه... چون جفتمون وقتی بهش میگم تو برای سلامتم خوب نیستی میخندیم...

دندون هامون رو نشون میدیم...دندون های کج و کوله تو و دندون شکسته من...

من برات نامه عاشقانه مینویسم و اینستاگرام رو پاک میکنم...

چون برای اینجور چیز ها ساخته شدم...

چیز های اصیلی که دارند به آرومی محو میشند با هر تیک تاک ساعت...

درست مثل ما... پس بیا خوشحال باشیم... همین حالا...

همین حالا خوشحال باشیم با قهوه هامون و شکلات های تلخی که قبل نوشیدن روی زبون میگذاریم...

روی شکم برهنه خوابیدن وکتاب خوندن توی تخت...

با اولین جرعه ی ودکام که بیشتر از همه روی زبون باکره ام آشناست...انگار بیست و چند سال پیش مردی توی کلبه جنگلی بودم که قبل مرگ غیر قابل اجتنابش آخرین قطره ودکا رو هم سرکشیده...هرچند تو مرد آبجویی هستی...

با قبول کردن همه چیز همونطور که هست... بدون فتوشاپ...یا آرایش... یا اضافه کردن نمک به خیار...سس به سالاد...

من طعم سیب رو توی دست های تو از همیشه بیشتر دوست دارم...

به آغوش تو توی تختم بیشتر از همه نیاز دارم...

بیشتر از هر چیز دیگه ای...

بیا نظریات فرویدی رو آتیش بزنیم نه من 14 ساله ام و نه تو به بدن من گرسنه...

به سادگی فقط خواستن بهترین بخششه...

برنامه زندگیتو عوض میکنی...منم همینطور...هیچ چیز اجباری نیست ...

من دیگه به هیچکس کمک نمیکنم... من ناجی کسانی نیستم که زحمت کمک به خودشون رو هم نمیکشند...

سنم داره بالا میره وقت منطقی بودنه ...چیزی که بیشتر از همه ازش اجتناب کردم...

دیگه وقت برای دیگران ندارم...

باید یکم زندگی کنم...

boring but i,mportant stuff

افکار بسیار مثل کار هایی که می بایست انجام بدم اما عقب میندازم توی سرم تلنبار شده...کتاب هایی که باید بخونم فیلم هایی که باید ببینم...رخت هایی که بایست پهن کنم و هزار و یک کار دیگه...

به قولی بیشتر از اون یکه بتونم بخورم توی بشقابم گذاشتم...

باید چی هایی رو حذف کنم...دور بریزم... تا جا و وقت برای چیز هایی که میخوام باز بشه... به همین سادگیه...

.

دیروز وقتی آرزو میکردم یکی یه مشت توی صورتم بزنه تا خوابم ببره تمام چیز هایی که دوست داشتم رو نمیدیدم...

به علاوه عادت دارم همیشه زیاده خواهی کنم و نه تنها چیزی که میخوام رو به دست نیارم بلکه چیزی که دارم هم از دست بدم زیاده روی توی بیشتر موارد...

چرا احساساتت رو تبدیل به نقاشی نمیکنی تا بتونی زندگیتو بهتر کنی...خب این هدفمه... واقعا دیگه داره خسته کننده میشه...زندگی بدون عشق و خوشحالی...

میدونم دقیقا چه چیز هایی رو باید حذف کنم و روی چه چیز هایی تمرکز کنم...

اگه میشد هرروز از خواب بیدار شم و شروع کنم به نقاشی عالی میشد...هرروز تتو بزنم و بعد استراحت کنم با فکر عشق و کار...

من فقط ب یکم زندگی نیاز دارم...به بوی بارون و غذا...پول و سیگار بیشتر...رابطه منظم و بغل های محکم...دوست ها و کافه های بسیار... و یه خونه که مال خود خودم باشه... اونقدر سخت نیست فقط روتین رو کنار بگذار و کارتو بکن...هیچ بهونه ای قبول نیست وقتی مصمم میشی همه چیز رو عوض کنی...

باید همه چیز رو مرتب کنم...لپتاپم... وسایلم ... و اولویت هامو...

آیا من عاشق اینم که الان تنها چیزی که ازش مینویسم مربوط به پیشرفت هستن.؟

نه چندان ولی چیزیه که هست و میخوام...

حالا باید برگردم به زندگیم.

امشب چیز های بهتری مینویسم.

سیک اند هورنی

این یادداشت یا بلاگ به نوعی نوشته های عقب مونده متعلق به هفته های قبله وقتی تولدم نزدیک بود و از خودم راضی بودم و به ناگهان مریض شدم و چیزی که از ابتدا مثل  یک مرخصی خوشحال کننده بود، حالا آشفتگی اعتیاد اوری شده که داره از کنترل خارج میشه...انگار هرچقدر سعی میکنم به همه چیز نظم ببخشم بیشتر و بیشتر آشفته و به هم ریخته میشه...هرچیزی که میخواستم دارم نه دقیقا طوری که میخواستم و حالا افسردگی گریبانم رو گرفته...

روز های اول بیماری حال بدی داشتم و ازش لذت میبردم، چون درد همیشه احساس زنده بودن به من داده برای همینه رابطه عجیب و عاشقانه من با تتو ها شروع شدند...کار های زیادی برای انجام دادن هستند و یکی از اولین کار های قبول این مسئله ست که همیشه همه چیز اونطوری که میخوای و برنامه ریزی کردی پیش نمیره اما تو برنده ای اگه متوجه این بشی و به نفع خودت ازش استفاده کنی...

سلف کر و دوست داشتن خود از خجالت نکشیدن های من در قبال کوچک ترین امور شروع میشند...و انتخاب کردن و ساکت نبودن...میخوام انتخاب کنم که سری بعد به عمه ی حرافم بگم دهنشو ببنده و بره گمشه، با اینکه از دیدگاه خدا یا نویشنده ی داستان ممکنه حرکت احمقانه و بی رحمانه ای طلقی بشه و صورت خوشی نداره اما حس میکنم نوبت منه صحبت کنم ،نوبت منه صاحب زمان خودم باشم و نوبت منه که آینده رو با تصمیماتم شکل بدم...تو بی عه دک...

عنوان سیک اند هورنی رو انتخاب کردم چون برای دوهفته من رو توصیف میکردند...چون با سه آدم دیگه توی خونه گیر افتاده بودم بدون 5 دقیقه حریم خصوصی...

که برای من دیوانه وار بود...حالا از نظر روحی مثل گوشی ای هستم که برای دو هفته مرده و خاموش شده و باید شارژ بشه...

حالا تنهایی جادویی برای من حقیقتا لذت بخشه...

دارم شارژ میشم و مینویسم به تک تک کار هام میرسم ...حقیقتا دوری و دوستی تو کیس من جواب میده...

تازگی زیادی فکر هم کردم بدون اینکه هیچکونه اوت لت روانی داشته باشم اینجا نوشتن یکی از اولین کار هاییه که دارم میکنم برای خودم...

موضوعات مثل چای که توی فنجون ریخته میشن در من اشباع شدند و حالا انگار یا کامیون بهم زده انگار هرلحطه ممکنه منفجر بشم...

گاهی فکر میکنم به یک زندگی فوق آروم...یک شریک که باهاش توی یک خونه زندگی میکنید پول مشترک وظایفی که تقسیم میشن...ارضای احساسات مرتب و زندگی واقعی خصوصی واقعا به نظرم جذابه...گاهی هم فکر میکنم چقد دوست نداشته شده ام و غیر دوست داشتنی و میخوام ناپدید بشم توی گلیچی در ماتریکس...طی یک تصادف غیر قابل توضیح فیزیکی ناپدید و فراموش میشم و حین لذت بخش بودن غم انگیز هم هست...

حقیقت اینه که نیاز داشتم ذهنم رو اینجا مرتب کنم به یاد بیارم که به یک اندازه به هر یک از این سناریو ها نزدیکم...

همونقدر به ازدواج که به ناپدید شدن...

تا رسیدن به هریک از اون ها سعی میکنم چیز هایی که یاد گرفتم به یاد داشته باشم و نفس بکشم... و در خاکستری در امانم بغلتم...

1. باید بنویسی و اوت لت روانی داشته باشی

2. راه حل درمان زیادی فکر کردن انجام کارت یا کاریه که بیش از حد داری بهش فکر میکنی...(مثلا برای اینکه یادت بمونه میگم به مراحل و وسایل و مشکلات و چیز هایی که نداری فکر نکن برو انجامش بده اصل کار رو فرعیات رو ول کن تا یادت بیاد از اول اصلا چرا داری اینکار رو میکنی...یادت میاد و لذت برمیگرده توی ذهن و بدنت...)

3.تغییر همیشه زیبا و پذیرفته است همونطور که کار شیرین است...

4. همیشه کار رو از اصل انجام بده بهترین راه حتی اگه گرون هم باشه می ارزه... (هرچند میتونستی گیفت کارت و اصل برنامه رو قانونی بخری اما برنامه ای روو خریدی که شاید اشتباه بود اما برنامه های زیاد دیگه ای هم بهت داد)

5. اونقدرا هم سمج بودن خوب نیست چون وقتتو میگیره ممکنه تمرکزتو روی چیز اشتباهی بزاری و انرژیت تموم بشه روی مسئله ساده و بی اهمیت ...دنبال بی نقصی نباش چون ظاهرا به هیچ جا نمیرسه...میدونم او سی دی عه اما متوجهش شو و سعی من فراموشش کنی و سخت نگیری حتما به دلیلی اینطور...شاید سرنوشت...


واسم مهم نیست کسی که میخونه چه فکری میکنه یا اینکه ایا  اصل تمام این ها با عقل جور در میاد یا نه اما این نوشته برای منه