DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

Any colour you like

گربه گلنوش را بلند میکنم و مثل خمیر کش می آید

خنده ام میگیرد

آنقدر دهانم را باز نکرده بودم که حس میکنم صورتم می شکند…

هفته هاست حرف نزده و ماه هاست که نخندیده ام…

بدنم کرخت تر از همیشه احساس می کنم

مادرم تماس می گیرد و یادم می اندازد که دیگه ۱۶ ساله نیستم و باید خودمو از این وضع دربیارم

و گرنه هیچ خانواده معشوقه یا دوستی کاری از دستش برایم بر نمی آید

پس تمام بخش های غیر ضروری زندگی را حذف میکنم

افراط رو  کنار میگذارم… همینطور سیاه سفید دیدن چیز هارو

بالاخره ایمیل ها و پیام هارو چک میکنم… تماس می گیرم

«هی … من برگشتم میخوای فیلم های چارلز برانسون رو باهم ببینیم؟»

«نه دقیقا…»

————————

عذر میخوام دیشب دقیقا چه کوفتی شد؟

خانمِ من ظرفیتم بالاست سعی کردی منو بلند کنی

حالا تونستم یا نه؟

….تونستی … برای ۱  ثانیه…

همین کافیه

———-

لب پیاده رو نشسته ام و سعی میکنم توی بریک ۱۷ دقیقه ایم بیاد بیارم

گونه هامو رو با سیب زمینی پر میکنم و با کف دست میزنم روی پیشونیم

برای همینه باید هشیار بمونم… حالا از خجالت میخوام آب بشم و…

 یراست بلغضم توی فاضلاب و مثل لاکپشت های نینجا همونجا زندگی کنم

خیس اب زیر بارون ، وقتی فهمیدی کلیداتو توی شاپ جا گذاشتی ، دوان دوان توی پیاده رو سر خوردی…

 تقصیر خودته و این کفش های لعنتیت

بعد توی راهرو به گمانم انداختیشون و فحش های رکیکی با صدای نه چندان آرومی نثار خدای خیالی بدبیاری هایت کردی

وارد خونه شدی و اونو دیدی که منتظرت بود…

ولی با عرض تاسف؛

شلوار کاستوم دلقکی هالووین به پا داشتی خیس آب و کثیف با دماغی خونین خیره شدی بهش 

سکسی تر از این نمیشد

چه بلایی سرت اومده؟

————————————-

جوابش رو نمیدی و فقط از پنجره بیرون رو نگاه میکنی

زیرلب میگی «این بارونیه که شهرو تمیز میکنه از همه چیز»

بگذار لبه شومینه منتظرت بشینه و سکوت تحویلش بده

همونطور که باهربار نبودنش حس خاکستری رو داشتی که باد به آرامی با خود می‌برد

برمیگردی نگاهش میکنی… حتی از دور توی تاریکی هم کمی پیرتر به نظر میرسد

موهایش این دوماهه بلندتر شده و خطوط روی صورتش بیشتر

زمان داره میگذره…بجنب دختر

به خودت لعنت میفرستی و برمیگردی کنارش

————

بالاخره بوسیده میشی…

«هی فکر کنم  بینیمو شکوندم»

توجهی نمیکنه و ادامه میده

«الان جدی هستی؟ »

به نرمی زمینم میگذارد

«یکی اینجا از دختر های رقت انگیز خوشش میاد»

«چجوری با سر خوردن بینیتو شکوندی؟»

«به تو مربوط نیست»

گریه ات گرفت چون بالاخره میتونستی یکم ضعف نشون بدی وقتی برای دوماه همه چیز رو به پایین هل دادی و ادای قوی بودن رو در اوردی

اینطور شد که دیسک های پینک فلویدی که برام اورده بود رو توی پلیر کوچک روی دیوار گذاشت و سعی کرد بینیمو با پنبه تمیز کنه

دستامو دور کمرش حلقه و نگاهش میکنم

ما اصلا نباید هم دیگه رو میدیدیم چه برسه به تمام اینها

————————

«چیا بهت گفتم؟»

«خیلی خوش صحبت شده بودی خفه نمیشدی مجبور شدم ببوسمت تا ساکت بشی»

«باورم نمیشه اون کارو کردی»

«بینیت نشکسته بود»

«حقت بود یه لگد بهت میزدم»

«زدی… نگران نباش … حتی میشه گفت با قیچی زدی توی قلبم»

«م…»

«اشکالی نداره… مهم این نیست که چند بار زمین میخوری مهم اینه که چند بار بلند میشی»

«باشه باشه … حس میکنم زیاد باهات حرف زدم ، یه فاک یو برات کافی بود»

————————————-

دست به زیر چانه روی پیشخوان تک تک گل هایی که زن می پیچد را بو میکنم و قبل از اینکه هرکدام را کمکش به دستش بدم میبوسمشان

زن لبخند کج معوجی میزند انگار مطمئن نیست از بابت مشتری خوشحال است یا متاسف که چرا باید زنی نیمه دیوانه اینجا باشد

برای فرد خاصی هستن؟

«فقط یه مرد طالب دردسر»

چطوریه که همیشه من برای تو گل می گیرم…

باید دست از طرف رمانتیک تره بودنه بردارم…

آخر عاقبت نداره…

—————-

پشت میز پینک پونگ موهاشو که از حالت عادی حتی کمی بلندتر شده مرتب  میکنم

با دوستاش میخنده و باعث میشه یادم بیاد چرا اینجام

اونقدر سریع حرف می زنند که متوجه نشم

توی گوشش زمزمه میکنم

«چی زدی به موهات؟ بوی خوبی میده»

«منم از منه هرچی هست»

«مطمئنم همینطوره»

درمورد حرف تراپیست فکر میکنم

«واقعا اونو میخوای یا صرفا الان فقط بهش نیاز داری؟»

لای محلفه های هتل غلت میزنم

«متنفرم وقت هایی که باید بریم سرکار»

«درواقع کاره که باعث میشه مشاعرمون رو از دست ندیم اگه بهش فکر کنیم»

تی شرتم رو درمیارم و پرت میکنم سمتش تا عرقش رو پاک کنه…

«نمیخوام به فردا فکر کنم… همینم باعث میشه فردا دهنم سرویس بشه از کار های عقب مونده»

«واقعا دیگه دلم نمیخواد به وقتی همسن تو بودم برگردم»

اتاق را تماما تاریک میکنیم

میشه یکم فقط همینطور بمونیم

دیگه نمی‌گذارم منو ببوسه

بهم گفتی دوستم داری و میخوای تمومش کنیم… گفتی عادلانه نیست و یه چیز واقعی میخوای…

سعی میکنم همه چیز رو شفاف تر کنم، خلاف سمت اون ازش فاصله میگیرم

تکون خوردنم باعث میشه نور بار کنار تخت روشن بشه

«باید مجبورم میکردی دوش آب یخ بگیرم میدونی که چجوری میشه…»

به سمتم خیز برمیداره

«مشکل چیه میخوای ازدواج کنی؟»

سعی میکنم کمی جرئت داشته باشم بدون هیچ پشتوانه ای

روی بدنش میشینم و مثل بچه بغلش میکنم

«نمیدونم… شاید»

«گفتی میخواستی چاقوی جیبیتو به دیوار وقلبت تکیه بدی و خودتو بهش فشار بدی»

خودمو بهش فشار میدم

«حالم خوب نبود بیخیال…دارم حس میکنم خفت شدم»

————

یاد پسر مو فرفری می افتم و اولین بار که توی بیمارستان دیدمش

همون زمان که سیمین منو به جلوهل داد وگفت بهش بگو از موهاش خوشت میاد

الان واقعا وقتش نیست ۱۱ تا سوزن هسته ای فرو کردن توی بدنم 

توی کافه پسر اسم تمام آهنگ هایش روی دستمال برایم مینویسید

و من چند ثانیه بعد متوجه میشم به حرکت آرام شاخه های درخت پشت سرش خیره شده ام

حس میکنم الان است روی صندلی بیهوش شوم یا خوابم ببرد… لاته سرد را روی خودم میریزم

اشکالی نداره اشکالی نداره دیگه از کثیف بودن نمیترسم ، دارم سعی میکنم خودمو در معرضش قرار بدم اگه میدونی منظورم چیه…

جایی دیگر دورتر مرد را میبینم که می گوید:

می خوام قبل از مردن جنوب ایتالیا رو نشونت بدم…

پسر دست توی موهایش میبرد و می پرسد

رنگ مورد علاقه ات چیه؟

باید شوخیت  گرفته باشه…

———-

«میخوای چاقومو ازم بگیری؟ مگه مامانمی؟ دیگه اونکارو نمیکنم»

گلویم را فشار میدهد و روی بدنش میلرزم مثل بچگی ام

سعی میکنم جمله ای رو فرم بدم ولی بدنم تسلیم میشه

بجاش لمسش میکنم

وکم کم ستاره میبینم

«عاشق رنگ هاییم که صورتت به خودش می‌گیره…»

دریا را میبینم که میسوزد در آتش

کبود کنارش می‌افتم

حالا انگار زندگی وسط می سرمای خاصی به جمجمه ام میکوبد

اینطور دوست داشتن 

و نداشتنت

هرباربا احساسی بیش از رنجش و کم از کینه به سویم حمله ور می‌شود

«دلم برات تنگ شده بود»

«فکر کنم بگا رفتیم»

«تو دیگه چرا؟»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد