DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

کثافت نویس

خواب دیدم از دلتنگی و خالی بودن بازو هایم… کمی بعد در فضایی تار انگار که کمی مست باشم، داشتم به دختر بچه ۵ ساله ای یاد می دادم چطور درست مشت بزند…

انگشت شست روی بند دوم و ضربه زدن با استخوان های انگشت سبابه و وسطی…

چگونگی چرخاندن دست…

حتی در رویا هم دنیایی را بیاد دارم که کودکان هم باید خودشون رو برای بدترین آماده کنند…

شاید با انتخاب انتقام همیشه به این دنیا خوراک دادم… با اینکه….

با اینکه میدانستم انتقام گرفتن همیشه مشابه مشت زدن، حتی اگر بلد باشی چطور،  به خودت هم آسیب میزند… اما روحم به ایجاد این تعادل ها نیاز داشت…

بحث کنترل نبود… بیشتر انگار… میخواستم بتونم انتقام بگیرم تا بتونم دوباره دوست بدارم…. دوستشون بدارم… 

که عجیب ترین چیزیه که همین حالا حین نوشتن فهمیدم…

….

گاهی هم بحث این است که چه چیز کوچکی توی مسیرت است که مثل گیلاسی رویین تو را از پا در می آورد؟

توی مود خوبی نیستی به خودت میگی احتمالا بخاطر سایکل و فراز و فرود هورمون ها باشه یا قرص ها یا غذا هایی که میخوری یا به اندازه کافی نمیخوری…

فکر میکنی مدت کوتاهی بیشتر طول نمیکشه ولی انگار ادامه داره…

چیزی را زیر پا له میکنی مثل پوست گردو صدا میدهد… سر یک جوجه کلاغ تصورش میکنی و بعد فکر میکنی کاش موجود زنده ای بوده باشد… 

از موجود زنده ای که مدام له میشود بودن خسته شده ام

این طرف قضیه شاید آسان تر باشد

یا حداقل کمتر سخت…

باید به خودت گوشزد می کردی که آن نفرتی که رویش بالا  می آوردی… صرفا همان است که به خوردت داده… همان که با لگد در وجودت کوبیده…

باید گوشزد کنی که تو فقط یک بچه بودی که نیاز نداشتی قوی تر شوی… همان چیزی که همه به تو می گویند انگار نمیدانی تنهایی توی چه جزیره عقب مانده ای گیر کرده ای وقتی همه داشتند پیشرفت می کردند تو درحال تاب آوردن… خودت را نجات دادن بودی…

پس فکر نمیکنم که نیاز داشتم قوی تر باشم….. نیاز داشتم در امان باشم…

کمی توی تاریکی کنده خالی درخت بالا تر می آیم…

 به اون پسر شیرازی خسته ای که همیشه برایش زیادی فکر میکنی … همانی همیشه خسته است…

از پسر ها بیزاری … و خدا را بابت مرد ها شکر میکنی… 

تشخیص پسر ها برایت آسان میشند ازونجایی که طوری رفتار میکنند انگار تنها کسانی هستند که روی زمین وجود دارند و وقتی بهشون توجه نمیکنی مثل بچه ای شروع به جیغ زدن میکنند… خنده دارند… حتی برای تویی که توی دنیای شاه و ملکه ها ، جوکر وار راه خودت را می روی…

در کافه به گروهی از دخترها که بلند میخندند نگاه میکنی 

ارزو میکنی کاش دوستی داشتی که در راه خانه درمورد بالا رفتن قیمت شیرینی بهش غر بزنی…

یک روز می آید که امواج دریا می شوید از من تمام این ها را.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد