DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

داستان هایی از سرزمین اصلی

با خودم زمزمه میکنم لالایی مخصوص بزرگسالان رو…

It’s okay …you just need to stay…

داستان کوتاه ژاپنی می گوید که چطور وقتی راهب نیایش های اول صبح را می خواند انگار بیشتر از یک صدا از گلویش خارج میشود…

سعی میکنم با ام آنرا بازسازی کنم

که ناموفق است اما عمیقا گرم و آرامم می کند…

با اینکه ایده گلویی برای روح های بی زبان بودن کمی خوفناک است به باورم برمی گردم همانی که از بچگی میدانستم اگر روحی هم درکار باشد کاری با من ندارد…

تصور کن مرده باشی و فرای تمام این کثافت ها سفر کنی و هنوز ول کن این موجودات نباشی…

نمی دانم نفرت انگیز است برایم مثل اضطراب انسانی که فکر میکند همه نگاهش میکنند و درباره او فکر و صحبت میکنند درحالی که هرکس مثل او درگیر خودش است…

وقتی هم از خودت گره باز می کنی  احمق هایی پیدا میشوند که تصور می کنند تو همه چیز آن بعددیگر را ول کرده ای تا بوقت خواب آن ها را بترسانی…

واقعا همیشه برایم مضحک بود… مخصوصا وقتی پدربزرگم مرد و همه می گفتند اونو توی خواب دیدند یا نیمه شب روح شفاف ابی رنگی را در خانه دیدند…

می خواستم بالا بیارم و انجا را ترک کنم و بعد هم این دنیا را… انگار هیچ کس هیچوقت بالغ نمی شود…

یک مشت بچه اینطرف انطرف می روند و گند میزنند به همه چیز…

با مداد قرمز زیر کلمات جالب خط می کشیدم وقتی در زندگی گیر کرده ام هرکتاب جایی جدید برای رفتن است…

این خطوط و قلب و ستاره در مارجین کتاب ها هم ردپای من است…قبلا اینجا بوده ام…

این کتاب هایی که دارند به سقف می رسند واقعا جادویی اند…

در اغلب این داستان های آسیایی میبینیم که چطور دنیا با وحشی گری مطلق به جایی که میخواهد می رسد

بعد با فیلم و داستان و مدیا توی سرت می کند که همه چیز امن و امان است و ما فرهنگ تمدن انسانیت و مدرنیته داریم

فقط تورا سلاخی میکنیم… دستمان کماکان در جیبت است و یخورده هم اجرام جنگی مرتکب می شویم ولی بجز اینها ۹۹ درصد اوقات همه چیز خوبه…

تقریبا هرکاری که بایست و نبایست رو انجام می دهیم فقط تو به عنوان یک شهروند فرهیخته و عادی توی این جنگل مدرن باش و همه چیز رو بما بسپار…

به مرگت ادامه بده نگران نباش… ما قاتلت را پیدا می کنیم… هزار سال کاری طول می کشد….

من مشکلی با خشونت ندارم طوری در بدنم ریشه دوانده که بهترین دوستم شده… از ماسکی که به آن می زنند تا همه را گوسفند نگه دارند بیزارم…

انگار چیزی از اعماق صدایم میزند که داستان خودم را بنویسم … چون از این نالیدن ها خسته کننده اند…

 اگر بخواهم صادق باشم…

نظرات 1 + ارسال نظر
ریسیو جمعه 23 دی 1401 ساعت 22:36

اسم داستان رو می‌گی؟ لطفا.

متاسفانه بیاد ندارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد