DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

کودک درون و مکان ها

عاشق وقت هایی نیستی که بصورت گذرا، خوشبینانه و رویایی به یک ایده فکر میکنی... 

یک تصویر رو میبینی ویژنی که بخش بدبینانه و نامیدی همراهش داره و ازش میگذری... چون انگار نمی تونی داشته باشیش

مدتی بعد میفهمی اون تصویر گذرا و خالی از امید  و حتی بیشتر رو داری و برات اتفاق افتاده...

***

توی حموم در حالی که بعد تتو گرفتن نباید دوش بگیری، خودمو با آب داغ میسوزونم ،یاد وقتی میوفتم که دوستی بهم گفت دلیل حمام های مرتب و طولانیم نیاز به نگه داشته شدن توی آغوشه...نیاز به گرما وسط تابستون عجیب به نظر میرسه...

بصورت ناراحتی توی ماشین میشینم و بدون نگاه کردن بهش سرمو روی بازوش میذارم...به بارون نگاه میکنه و با نوک انگشتانش موهامو لمس میکنه

غمی که از احساس بی ارزشی در این فصل توی بدنم نشسته خسته کنندست...

به خاطراتی فکر میکنم که حتی مغزم هم با تشخیص اینکه بیاد نگه داشتنش برام آسیب زنندس پاکش کرده...تلاش میکنم اونا رو نبش قبر کنم اما موفق نمیشم

مثل عروسک توخالی از روی بازوش روی پاهاش سر میخورم

لطفا منو بیار پایین... روانکاوی که باهاش صحبت میکردم همون صورت رو به خودش گرفت

همون صورتی که زن توی بخش سونوگرافی به خودش گرفته بود؛ وقتی به غده توی اسکرین نگاه میکرد و کلمات رو با انگلیسی لحجه دار برای زن دیگه تکرار میکرد تا ثبت کنه روی عکس...

کلمه متاسف بصورت عمودی از بالا تا پایین صورتش نوشته شده بود...

روانکارو سعی کرد توضیح بده دلیل فراموشی های گاه بیگاهم رو و طوری که به دست هام نگاه میکنم و انگار من یک کتاب نانوشته ام...خودم رو توی این کالبد پیدا میکنم و برای لحظه ای همه چیز رو فراموش میکنم وبعد همه چیز با جرئیات به سرم برمی گرده از جمله گذشته

اون میگه وقتی ترامای قوی رو برای مدت طولانی بطور مستمر از سر میگذرونی بدنت با این مکانیزم دفاعی سعی میکنه تورو از سرنوشتت و گذشته فراموشی بده/انکار کنه یا یه همچین چیزی 

ذهنم برمیگرده توی ماشین ... عجیب و مریض اما قابل نوشتن حداقل برای من...

چونه ام رو میگیره و بعد انگشت شستش رو توی دهنم میکنه...

و من مثل بچه ای میمکش...بدون شرم

لرزش توی بدنم احساس میکنم...به بیرون پنجره نگاه میکنه بارون در تاریکی

چشم هامو میبندم و نا خود آگاهم تکرار میکنه اون اینجاست...طوری نیست...همه چیز درسته

زانو هاشو میبوسم و عذرخواهی میکنم

اون درک میکنه


 توی حمامی که انگار چراغش غیر قابل تعمیره د تاریکی دوش میگریم مثل دو بچه ...رد بارون اشک عرق تابستون و آب دهان رو از روی خودمون میشوریم

سعی میکنیم از میون انگشت هامون حباب درست کنیم

به خودم اجازه میدم پرسروصدا باشم

پرسروصدا بودنی که بخاطر ptsd تقریبا هر میلیون سال یکبار اتفاق میوفته در من خونه من

موهاشو با حوله خشک میکنم و میگه که هیچکس مشکلی با این قضیه نداره...

من میگم که حسرتم چطور تبدیل به تلاش برای فرد دیگری بودن شده

و اون توی چشمام نگاه میکنه و متوجه میشم چقدر از تماس چشمی تاحالا خودمو منع کرده بودم


توی رستوران ویتر کمی بدخلق منو رو دستمون میده و بعد بیحوصله یادداشت برمیداره

خوشحال از جدید بودن این تجربه روی صندلیم جلو میخزم و  زانو هاشو زیر میز میون پاهام نگه میدارم...میدونه من زیاد زنانه نیستم

قرار میذاریم خودم باشم بیشتر و بیشتر با اون خودمو پیدا کنم 

برای بهتر کردن حال ویتر یه تیپ تپل براش میذاریم


توی پیدا کردن یه اسنیکر کونوردی کمکم میکنه

توی فروشگاه وقتی میدونه چه حسی دارم وقتی به کف پاهام دست میزنه همینطور بیشتر و بیشتر اذیتم میکنه

به نظرت کی حس میکنم ازش فاصله میخوام؟

چون الان نمیخوام توی خونه تنها باشم

از فکر اینکه چقدر هانیمون فیز بخش عجیبیه چندشم میشه و برمیگردم سرکار...

خود واقعیم احتمالا 9 ساعت میخوابه...وقت شناسه... هرکاری که براش سالم تره انجام میده

بوی نارگیل و وانیل میده... هیچ وقتی هدر نمیده و بابت هر چیز کوچیکی عذر خواهی نمیکنه...احتمالا بالاخره فرانسوی و شنا کردن بلده ...

هرشب کنار آرسن میخوابه و میتونه توی چشمای معشوقش با انعکاس اولین نور های روز یا نور های شهر در شب خیره بشه

اعتماد به نفس داره و قبول کرده تجربه کمی توی رابطه داره اما بطرز عجیبی رمانتیکه

probably

بالاخره فرصت میکنیم قبل کار همدیگه رو ببینیم...شاید همین دوست داشتنیش میکنه...

ندونستن اینکه دفعه دیگه که میبینمت چه زمانیه...

صبر من رو آزمایش میکنی... من که هرگز چیزی بیشتر از اونچه میخوای بهم بدی رو طلب نمیکنم...

هیچوقت نمیپرسم آیا اون مشکلی با این قضیه نداره، فقط وقتی لمسم میکنی دستم رو روی حروف اول اسمش که روی بدنت حک شده میذارم...اونو نادیده میگیرم و این بیشتر درباره من میگه، تا تو...

کمی بعدتر انگار میتونم بعد دو ماه نفس بکشم... همیشه عجیب و رندوم آغاز میشه

صورتم رو قایم میکنم چون مطمئنم یا خنده ات میگیره یا نگران میشی...

اونقدر ادامه میدیم تا دیرمون بشه

من ریسه لذت رو میبرم و بی مقدمه میگم باید بیشتر آب بخوریم...

پیرهن سبز رنگم رو تنش میکنم و تیشرت رنگ پریده ورزشی اش رو برای خودم نگه میدارم

 چیزی عجیب و مریض درمورد این حرکت منو به خنده میندازه

چیزی که از ابتدا من رو مثل گربه سیاه کنجکاوی جذب اون کرد حالا داره بصورت معکوس خودش رو نشون میده

مراقبت کردن از مردی که دخترک گرسنه و ترسیده درونم رو تغذیه میکنه...

دخترک که سال هاست توی کنده درختی نمناک پنهان شده مثل سگی که قراره به سرپرستی گرفته بشه

کم کم قبول میکنه و نزدیک میشه... تا وقتی از خودش هم دور بشه

به امید دوباره رها نشدن...یا برای همیشه رها شدن...

ازش می پرسم اگه دوباره بزودی میبینمش؟

«احتمالا»

111

حقیقتا چیزی خواستنی تر از فهمیده شدن نیست

حداقل برای من

توی کافه درین افکار غرق میشم تا وقتی یکی از همکار هام یه قاشق خامه روی نوشیدنیشو توی دهانم میذاره و باعث میشه تمام فکم درد بگیره ...

اون میگه تو باید شیرینی بیشتری به زندگیت اضافه کنی...

آره 

احتمالا...

مراقب خودت باش

پس از نیمه شب 

جلوی تخت می ایستم که فقط سپید و خالیه

ضربان قلبم لباسم رو تکون میده 

قبل تر داشتم به تو فکر میکردم 

از لباس تابستونی ابر و بادیم بیرون میخزم

دستی توی موهای کوتاه شده ام میکشم…واقعا به گفته ی همه شبیه موهای دازای شده…

انگشترها رو درمیارم و زیر کاور ها میرم

فکر میکنم به تمام بار هایی که به طرز مشخص یا نامشخص بهم فهمونده شده که ،خواسته نشدم…

نادیده گرفته شدم… با وجود دردناک بودنش چون برام سوال میشه تا کی قراره ادامه داشته باشه این رویه…

کی بزرگ میشم و نوبت من میشه تا زندگی کنم…و همه چیز طبیعی و معمولی پیش بره

از طرفی هم مهر تاییدی به همه فرضیه های بی معنی بودن همه چیز میزنه…

که ناپدید شدن رو کم درد تر میکنه…

حالا به خودم فکر میکنم…

که به قول ادگار آلن پو 

و هرچه دوست  داشتم ، به تنهایی دوست داشتم

حالا فقط میخوام که پرستیده بشم…

شاید اونقدر هم بد نباشه…

برای خودم لالایی زمزمه میکنم

طوری نیست طوری نیست همه بعضی روزا حس عجیبی دارند…

 از خودت مراقبت کن و برای خودت مادری کن پدری کن.

اگر به نسخه کودک خودت فکر میکنی و دلت برای خودت نمیسوزه و بابت طوری که با خودت رفتار میکنی شرمنده نمیشی، 

به نسخه پیر خودت فکر کن…

_______

خاکستری شبیه تو و دوست داشته شده 

شبیه تو

حداقل


٫

بعد از مدتی

از چیز هایی که هستند به تنگ آمدم...صبرم لبریز شد و از تنفر اشباع شدم

از هر چیزی که مربوط به این بعد از واقعیات بودند...پس خشک شدم به زمین افتادم... دست از تلاش برداشتم...از حرف زدن و بعد...از فکر کردن...

اون زمان بود که به حقیقت نزدیک شدم... دستم رو به سمت بی تفاوتی صفر تا هزارش دراز کردم...

و پاک و ناپدید شدم...

آیا بهتر نیست که همه ی ما ناپدید بشیم فقط؟

تمام کاری که این مدت انجام دادم اتلاف وقت بود...

شایدم تنها کار های واقعی بودند که تابحال انجام دادم...گرفتن استودیو... دوست داشتن کسی دوباره...لذت دادن به اون و خودم...خوب غذا خوردن و سخت نگرفتن رو فراموش کردی؟

گرسنه ی چیزی هستم از جنس مادرانه...برگشتن توی شکم مادرم... و معلق بودن...

اگر کسی بتونه طنابی که بمن وصله رو بگیره و منو پایین بکشه شاید بتونم روی زمین قدم بردارم با اینکه برای زمین ساخته نشدم...

اینطور شد که اون هرزه رو سلاخی کردم...موهاش رو کوتاه کردم ...دارم اسکریپتی مبنی بر جزئیات زندگیش می نویسم...

همه چیز رو شیفت دیلیت میکنم...اشک های غول پیکر میگریم... چون خسته شدم

خسته ام...