DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

غم تو را پیدا میکند

از بخش بتنی شهر که خارج میشم ناخودآگاه حال بهتری پیدا میکنم دستش رو نگه میدارم و نبضش رو میبویم…

وقتی بچه بودم با بو کردن پوست پرتقال موشن سیکنسی که ماشین بهم میدارد کمی بهتر میشد حالا که خبری از مرکبات نیست فقط بوی گرلن رو حس میکنم

وقتی بعد از ساعت‌های چرخیدن بین کتاب‌ها به خانه برمیگردم گربه غرغرکنان خودش را به پاهایم میماند و آخرین شلوار مشکی ام را هم مویی میکند

باید باهات بازی کنم 

همه را همیشه باید سرگرم نگه داری…

نیمه شب قبل از خواب سعی میکنم برای بار دوم اوپنهایمر را ببینم و با  چاپسنیک مقداری  مضحکی زیاد پشمک  توی دهانم میپچانم…گربه که شبیه مرغ روی تخت مقابلم خوابیده نگاه قضاوت کننده ای تحویلم میدهد که به خنده ام می اندازد… از فکر اینکه این شاید مضحک ترین فریم تاریخ باشد…

صبح تکانم میده و بیدارم میکنه … قیافه اش کمی متفاوت از قبله…

گردنش رو میبوسم و اون نگاهم میکنه

«چرا عکس از حیوونای مرده توی گوشیت داری؟»

————————————

به اینجور رفتار ها عادت ندارم…من هم درعوض موبایلش رو چک میکنم… بی علاقه…

مگه من کیم که بخواهم با خودم صادق نباشم… عاشق این مرد نیستم

حالا فکر نکنم به زندگی چنگ بزنم و هیچ چیز رو جدی بگیرم…

من برای تمام این چیز های جدی ساخته نشده ام

عمرا بخواهم… بابت چیزی التماس کنم اون هم به این خدای اما و اگر ها و باید ها

بقول تام  یورک 

We hope your rules and wisdom choke you

چشم هامو میبندم دوروز سر مزخرفات میجنگیم که بعد به چیز دیگری مبدل میشه و در نهایت با یک تماس و عزیزم شام چی داریم اثری از اون دلخوری نمیمونه…

من هنوز برام عجیبه …نگاه کردن به موبایل دیگری … اونقدر حوصله سربر و مزخرفه 

به خیال خودت میخوای از کارش سردربیاری… بسیار زرنگی و سرت کلاه نمیرود … 

درنهایت همان چیز های کوچک ناشناخته که او را برایت جذاب می‌کرد هم با دست خودت به فنا میدی

——————————-

دیگران امان از دیگران…به حتی یک کلام از حرف هایشان نمیشه اعتماد کرد…

همه چیز های کوچک بی سرانجام حالم رو بهم میزنند

آن دوستانی که شغل خوبی دارند… ازدواج کرده اند…با خانواده شان گرم و صمیمی میهمانی های رشک بر انگیز دارند…

بیشتر هم همه به آنهایی  حسادت میکنم که مرده اند

——————————

توالی اتفاقات چند ماه گذشته غیرقابل بیان اند انگار…

دنبال خونه گشتن…. کار های مسخره … بریکاپ ها … بهم برگشتن ها…. تنهایی اشک ریختن…اولین بارون… آخرین سیگارم که به او دادم…

همه چیز رو کنار گذاشتم و تصمیم بر این شد که دنیا میتونه برات صبر کنه…

هیچ دلدادگی نمیخواستم درعین حال تنهای چیزی بود که باعث میشد همه چیز رو تاب بیارم…

به عکس هات با عشق و احترام نگاه میکنم…هیچ چیز رو قطعی نمیکنم و فقط ادامه میدم…

از بعضی چیز ها جا میمونم و بعضی چیز های دیگه رو میترکونم…

بیرون کافه میشنیم همانجایی که صبح ها بدون داشتن خوابی درست میرفتیم تا صبحانه بخوریم… به امید اینکه توی قطار یا دانشگاه از حال نرم…

امیدوار به اینکه شاید پاییز و حجم کاری کمتر تو بتونه همه چیز رو درست کنه


نمیکنه. نکرد


موهای تو سفیدتر میشند…من هنوز خطی روی صورتم ندارم…ولی در انتظارت میشکنم و بعد دیگه همدیگه رو نمیبینیم…

مردی پیدا میکنم که خوشش نمی آید دست مشتری به من بخورد… نگران است با چه وضعیتی لباسی غذا را از پیک تحویل میگیرم

و تمام این چیز های عادی که دوستشان ندارم و بهشان عادت ندارم و برایم هرگز و برای تو هرگز مهم نبوده

با روانشناسی احمق حرف میزنم که مثل یک رکورد شکسته عبارت «خودشناسی» و «شفای رابطه» را تکرار میکند

تمام روز را صرف طراحی پروژه های شکیل درعین حال ساده میکنم 

سیگاری را با دیگری روشن میکنم

تا شب برسد… بخوابم قبل از اینکه یادم بیاید ندارمت…

——————————————-

درچشم آدم هایی که مرا میشناسند و نمیشناسند و گمان میکنند ایده ای از چیزی که من هستم دارند…

شاید منفورم…شاید کسل کننده…دیگه اهمیتی نمیدم…

حتی ترجیح میدم اینطور باشد… راحت تره…

برای یکی دورروز در این غم مزه دار میشم

تا بعد دیگه هیچی برایم مهم نباشد…

دیگه نه از ماه عکس میگیرم نه از آسمان…. از غذاهایم هم عکسی نمیگیرم که برایت بفرستم…

نه از گربه های رندوم و نه از آن خط هایی که توی کتاب منو یاد تو میندازند…

————————————-

و این دنیایی که حالا مال منه

شامل پرتاب کردن سوتین به فرانت من بندی ست که وقتی دانشگاه میرفتم توی اتوبوس به آن گوش میدادم…

شنیدن ک*ری عبارت «عشق ملایم» از دهان فالگیر

سریع آماده شدن چون اون بهم میگه بنجنبم زندگی داره میگذره…

بهوش آمدن بعد از جراحی دندان عقل و بهش گفتن اینکه عاشقتم حرومزاده..

خوردن پیتزایی که با عشق چندانی درست نشده نان باریک… بدون چاشنی دست هامون

سفر به اشتوتگارت و یاد گرفتن کمتر احساسی بودن و کنترل هیجان از یک مشت آلمانی

تلاش نیمه رمانتیک و کیوتی برای بیرون خزیدن این مرد از پوستش 

میشه

باعث میشه طوری نگاهم کنه انگار این زن چیز باارزشیه

… تابحال زن بودن برای من جز درد چیزی نداشته…سینه ها رحم سرطان کرمپ… روان شدن خون اشک…بیش عشق ورزی نسبت به موجودات بی لیاقت

کلی طول کشید تا بفهمم بقول ناگفته دوستان و دشمنان  زندگی کردن بلد نیستم

میدونم دوست داشتن تو ، به علاوه اون سه روزخوشحالی بعد اینکه خواب دیدم، دستم رو گرفتی…نزدیک ترین احساس به زندگی کردن بود

بسیار نابودشونده…

ولی در تاریکی اونقدر راه میرم که تبدیل به فرم هندسی کوچکی  و کم کم از دید محو میشوم