DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

نمیدانم چه اتفاقی افتاد ولی پیشاپیش عذرخواهم، تا ابد

بمناسبت برگشتن فکرکنم بنویسم…

از نور سبز اتاقم همه چیز رو دوباره زندگی میکنم

زمین میخورم…در تاریکی پیدایش می کنم

اولین خط را با وحشت بر پوستی میکشم

سرم محکم میخورد به کاشی های دیوار آشپزخانه

مثل خوکی اوینک اوینک خرخر میکنم…

در آخر روی صحنه به حضار تعظیم میکنم زنگوله های کلاهم وقتی خم می شوم صدا میدهند

بعد بویی آشنا می شنوم بوی یک بچه…

با وجود نفرت دیوانه وارم از بچه ها سرم را بالا می آورم و دختر بچه فوق العاده و معمولی را میبینم… کنارم

بعد دستش را میگیرم پشتم را میکنم به جمعیت و پشت پرده که پایین می آید با بچه دور می شوم…

دختر فوق العاده و معمولی بوی دیگری هم می دهد

بوی ترش و تلخی که نمی توانی با چیز دیگر اشتباهش بگیری

چیزی نیست … تریاک است 

پدر دختر فقط برای کمرش می کشد

شاید هم کاریست که همه آن زمان انجام می دادند

مثل من که درد می کشم و ترسان کالبدم را اینطرف آنطرف میبرم

البته همان زمان من هم درد نمی کشیدم…

در آن زیرزمین  روی موکت قهوه ای رنگ سیندرلایم را تماشا می کردم با عروسک بازی میکردم

نمیدانم از زندگی چی سرم بود که میخواستم عروسک هم تجربه کند

اما به هرحال برایم فرقی نداشت

همانجا شکل می گیری میان بوی تریاک لوازم گل سازی مادرت… عروسک هایتان

دوربین اجاره ای… لبخند واقعی … با دندان هایی که …. نیستند

راه درازی آمده ای یکم به خودت آسان تر بگیر

دخترک مرد را صدا می کند که از زمین دور و دورتر میشود…

در انعکاس چشم او که هربار بلند تر می گوید بابا 

مرد که کمی پیش برگی از دفتر نقاشی اش کند و لوله کرد

در پتوی طرح پلنگ ذوب می شود

و او را ترک می کند هربار کمی بیشتر….

مصمم تر… بی شفقت تر

گاهی هم مرد صدایش بلند تر است داد میزند بی صدایید

و همه بی صدایند

بیست سال می گذرد

و همه هنوز بی صدایند

مخصوصا دخترک

که از موهایش می گیرم آن ها را دور مشتم می پیچم و دختر را با خودم میکشم

مثل همه به جیغ و داد هایش اعتنا نمیکنم

برایم مهم نیست سر نازنینش موهای ضعیف و دردناکی دارد

دختر را روی تخت توی اتاق می اندازم

سگ سیاه روی تخت می جهد و دور دختر حلقه زده و می نشیند

در را میبندم

زشت زشت زشت

پلید قبیح منفور

گرسنه

متنفر

در بغل مرد زیبایی مچاله میشوم بی توضیح خودم را تکان می دهم مثل بچه ای در گهواره 

مرد لاله گوشم را می بوسد

تو تمام این اندوه نیستی

بله ولی تمام این ها باعث شده زن طعم زهرمار بدهد

صدایم بلند نیست… اما زبانم تلخ است

اغلب حرف نمیزنم… اما وقتی میزنم…. همه چیز می سوزد و می سوزاند…

اما در هسته خام

دنیا دیده و آماتور

دوست نداشتنی ولی رمانتیک است

———————————————-

مرد در چهارچوب در حمام پیدایش میشود

داد میزنم

 چی از جونم میخوای؟

گرم تر از آنیست که شخصیت اصلی گوگولی و مهربان داستان بمانم…

دیگر هیچکاری که دوست ندارم انجام نمیدم… که شاید یک لاکچری محسوب شود

حتی دیگر لحظه ای هم به سمت چیز های ناخوشایند نگاه نمی کنم

خودم را به حماقت تمام و کمال زده ام

مرد پشت میز می گوید باید روی پوکر فیسم کار کنم

اشکالی ندارد

کارت هارا می اندازم و میزنم توی گوشش

او هم همین کار را می کند و لبخند میزند

گاهی هم روی پاهایش می خوابم و او آهنگ های محبوبش را برایم پخش می کند

و فقط به سفیدی دیوار ها خیره می شویم

موهایم را نوازش میکند تا وقتی موج وحشی درونم بتازد

خانه را طوری تزئین میکنم که گمان می کنم او خوشش می آید…

او تماس می گیرد و می گوید

اگر تنهایی خب می آم خونه

به سرعت می رم به یک سالن زیبابی

زن می گوید موهای خوش حالتی داری توی دست میرقصد

میشود خفه شی و هرطور شده تا شب کمک کنی تلخی ام را پنهان کنم

او مثل k9 یا سگ های کادابرا بو می کشد و می داند 

همه این ها یک بقولی فساد است…

دست در زخمم می برد و آن را باز می کند و فشار می دهد… بانداژ سرخ میشود

خود واقعی ات را نشانم بده 

آن را می خواهم

تیوپ رنگ را باز میکنم و مثل مرهمی که بر آماسی می گذارند

روی بانداژ خالی اش میکنم و سرخی را می پوشانم

چه مرگت شده؟ 

ما اینجا فقط چیز های سفید را داریم

از وقتی گل های  قالی را از ترس ملکه دل سرخ رنگ آمیزی کرده ام

دیگر علاقه ای به تمام اینها ندارم بگذار به همین منوال همه چیز را مرهم کنم

مرد شانه بالا می اندازد آنقدر بد و ناجور زن عجیب را می خواهد که دخترک مچاله شده روی تخت را نادیده بگیرد

چشماتو باز کن چرا چشماتو میبندی؟

او ساکت و خجالتی نیست… وقتی کارشان تمام می شود زن همانطور او را نزدیک نگه میدارد

ولی هنوز بطرز باورنکردنی و غیرقابل توضیحی دور است

توی ماشین زیر بارون برایش خلاصه ای تعریف میکنم و باز طبق معمول سرروی پایش میگذارم

در جواب می گوید "طوری نیست، منو داری"

پس دیگه برهمین طبق زندگی میکنم برای دوسال

موهایش را از توی چشم هایش کنار میزنم

هیچوقت از مرد ها خوشم نیامده اینطور

زیپ شلوارش را با دندان و نوک انگشتانم باز میکنم

دیگر... 

من یک پسر بچه ام که از درخت بالا میرود تا کمیک های اجاره ای بخواند

جایی زندگی میکنم که زندگی ساده ست گاهی یک قلوپ از آبجوی پدر بزرگ می نوشم

خواهش می کنم همین الان میخوامت

چطور یک آدم میتونه اینطور باشه؟

—————————————————-

ایستاده ام در اتاق همانجایی که اولین بار به هم گره خوردیم

خبری از تخت و تشک  برای ما نبود

چون پولش را نداشتم

همه چیزم را دادم که اینجا را داشته باشم

آخرین پول سیاه را حتی

با چشمان وحشی نگاهش کردم و اون بگمانم تصمیم گرفت به من آلوده بشه

از تمام صدا هایی که مال من نبود گریز زدم به اینجا که همه چیز رنگیست، باران زیاد تر می بارد

و مادرم هر روز زنگ میزند تا یادم بیندازد چقدر افتضاحم

بالاخره بعد ۲۰ سال هنر کردی و دوست پسر گرفتی چرا باید این باشه؟

نمیدونم مامان به نظرت احتمالا بخاطر چیز هایی نیست که تماشا کردی برایم اتفاق می افتادند؟

مسخره نباش

——————————————————

درهمان نقطه از اتاق تنهایم ساعاتی بعد با غریبه ای به خانه می آیم

مرد "عزیز" صدایم می کند

میخواهد من همه چیز را پیش ببرم

با سبیلش قلقلکم می دهد و با وجود احساس نادرستی ادامه می دهیم

میگم تو بدترینی الان چه کوفتی شد؟

می گوید بی نقص بود 

حمام را نشانش می دهم

بدن هایمان رد های هندسی از عرق روی مت یوگا بجا گذاشته اند

به آنها نگاه میکنم و

دیگر برایم مهم نیست کدوم گوری

————————————————————-

دوباره در میهمانی تنهایی با سیگارم میرقصم سه ساعت دیگه باید سرکار باشم

شکمم پر از ودکاست با زبانی سنگین نگاهش میکنم که رفته راند بعدی را بگیرد

لباس های نخی یونیسکس مرا به تن دارد

چرا حالا باید خودم را نقض کنم

چرا حالا با تمام وجود باید یک چیز واقعی بخواهم؟

ینی اگه نتونم خودم رو کنترل کنم ممکنه حتی بیچاره تر بشم

دوستی از آن بالا نگاهم میکند

این چه وضعیه؟ 

با اشکال دهان بهش میگم 

Happy pride 

انگشت وسطی نشانم می دهد

مرد را از میان جمعیت پیدا میکنم

سردرد دارم میشه بریم ایتالیا تا حق ارثمو ازون پیرزن بگیرم؟

شاید بتونم بخوابم بعدش…

همه چیز را کنسل میکنم

دیگر نمی نوشم

بیدار میشم و مرد برای اولین بار ظهر کنارم است

متوجه میشم کایل دیشب اشاره به این داشت که جز باکسر های مرد چیز دیگری به پا ندارم

فکر کنم خود واقعی ام را نشانش داده ام بالاخره

بهم ریخته و گمشده در تمام ابعاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد