DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

ژ

و دل و دماغی که یاری کرد بنویسم بالاخره… به خودم برسم… هرچند با سیگاری بعد از یوگا توی استودیو ختم می شود و با پلیور پشمی که حتی متعلق به من نیست به بارون که به شیشه میکوبند نگاه میکنم و فکر میکنم به همان لحظه دقیقی که تو بی خبر از همه جایی…همان لحظه ای که جگر گوشه ات مثل گلی چیده می شود…

چرا قلبم طور دیگری نکوبید تا متوجه بشم؟ چرا یخ نکردم؟ چرا صدایش به گوشم نرسید؟

رشته های عصبی… ستون فقرات… مفاصل … تبدیل به یک تکه گوشت بی جان میشود بدون آگاهی …بدون خاطرات یا کوچک ترین طبعی از حضور…

خاموش به اعماق فرو می رود یا بصورت سیمرغ سفید شفافی مانند دود از دهان خارج میشود و از بافت سقف و طبقات بیمارستان خارج…

آیا میتوانی آن را توی هوا بقاپی و التماس کنی برگردد؟

یا باید گوشت تهی از آن بعد و زمان را در پارچه بپیچی و جایی زیر خاک بگذاری؟

به فرضم که همه بگویند او رفته…بدنت چطور منتظر کلید انداختنش و تن صدای شیرینش نباشد؟

به فرضم که خوابیدی و بدون اون بیدار شدی… چطور به دل و ذهنت توضیح میدهی دیگر برنمی گردد دیگر از مسواکش استفاده نمیکند…

آهنگ های مورد علاقه اش چه میشوند؟ 

چقدر زمان باید بگذرد تا قبول کنی  خط داستانت عوض شده و دیگر نمیتوانی هیچ چیز برایش تعریف کنی…یادش بدهی…ویدیو های خنده دار آبکی نشانش بدهی؟

تا چه مدت باید ناخودآگاه از سر عادت با اون تماس بگیری…فقط برای اینکه این حقیقت به سرت هجوم بیاورد که او جواب نمیدهد… کاش به جزیره ای رفته بودی و گوشی نداشتی…کاش با من قهر بودی و جواب نمیدادی…کاش سرکلاس بودی و سایلنتش کرده بودی این کوفتی را…

کاش جایی فقط …باشی…

بجایش تبدیل شدی به یک ایده، به یک نام رمزآلود… رمز ما شدی دخترک…ژینای از همه جا بی خبر…

تمام این ها دقایقی از سرم میگذرد و وحشت میکنم از اینکه احتمالا تا آخرین لحظه هیچ ایده ای نداشتی چه اتفاقی برایت می افتد…

و این مرا میکشد…

وقتی میفهمم هیچ جوره دلیل و برهان هایم توجیح نمی کنند… همچین پیش آمدی را…بدبختی ای را…

انگار سکه های یخ زده توی دهانم میمکم…صدای قلبم را میشنوم… و این حس را میشناسم…

این سرخی که تمام سرم را داغ و گوش هایم را سرد میکند…

از زیباترین رقص های طبیعت در جسمم… برای خشم…

تنها مسیر نقره ای عدالت

برای قربانیان و محکوم هم…

حس

 انتقام خواهیست.

———-

امیدوارم فکر نکنی برای ما اتفاق نمیوفتد…آن ها که زیرخاکند هم همین فکر را میکردند…از غاصبان نترس… بترس از وقتی حاضر نشدی بجای هرروز ،یکبار گریه کنی…بترس از حسرت دقیقه ای آزادی در جسم چروکیده ات.

———-

همه تا اطلاع ثانوی عزاداریم… میروم در خانه ام را سفید رنگ کنم…شاید مرهمی بود… 

نظرات 1 + ارسال نظر
دال شنبه 9 مهر 1401 ساعت 00:21

از جواب این سوال می‌ترسم:
آیا تو از نزدیک می‌شناختیش؟

از نزدیک خیر… فکر میکنم از وقتی به چیزی بیشتر از یک انسان… به یک مفهوم تبدیل شده اند، همه با پیدا کردن تکه هایی از خود در این دختران، یا دیدن خود از طریق آنها ، گویی آنها را می شناسند…

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد