DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

برای مرد…

انگار که همیشه دارم نظاره اش میکنم… وقتی آبجو بشکه ای مینوشد و چشم هایش به حرف هایم لبخند میزنند و لیوان را فاصله می دهد تا نفس بگیرد…

وقتی در مسیر منتهی به جنگل، به آرامی از بلندی سبز میان درختان پایین می آید … و  گاهی سرش را برای دیدنم بالا می اورد… رنگ ها و قواره اش را تشخیص می دهم…

شاید او تنها کسی که خواسته مرا بفهمد… و رفیق روحم است…

وقتی سرش را به دیوار تکیه می دهد می خندد و متوجه می شوم موهایش کمی بیش از حد بلند شده است…

پوستش که دارد برنزه میشود… شاید کمی نارنجی … که به نظرم زیباست…

میدانی دیگر چه چیزی درباره او زیباست؟

نادیده ام نمی گیرد… طوری به حرف هایم گوش می دهد انگار تنها انسان هایی هستیم در فضایی تاریک و بی زمان و مکان ، که هیچ چیز دیگر اهمیت ندارد…

نیازی نمی بیند با پایین کشیدن من از دنیای خودم … به خودش احساس امنیت بدهد… ایده هایم را نمی دزدد و از امتحان شیوه های جدید زندگی با من ابایی ندارد…

حالا میتونم بگم به تمام اون صبر کردن ها می ارزید…

—-

لانا در آهنگ جدیدش می گوید فراموشم نکن… یعنی این زن خودش را فراموش کردنی تصور میکند؟

پس به گمانم ما فقط در چشم معشوق هایمان زیبا و خاص باشیم…

روز هایی که به قتل نرساندن خودت هم دستاورد محسوب می شود… فقط می توانم سعی کنم خودم را از چشم او ببینم…

شاید زیبایم… شاید آزاردهنده… شاید معصوم باشم … یا شاید حیله گر…

درهرصورت این روز ها بیشتر از همیشه می دانم و برایم شفاف است که به هرچه چنگ زدم بخاطر تنهایی ام بوده…

انگار همیشه همه جا غریب بوده ام… جز کنار او…

کنار او انگار همه چیز متعلق به من است.

—-

جایی در زمان میان درختان می دوم… گاهی روباهی هستم و گاهی دختری هراسان که همه چیز را کنار میزند و می گریزد…

تیر طلایی کشیده میشود… هوا را می شکافد و بعد قلب مرا… درست از میان همه چیز وجودم رد می شود…

پوست …گوشت … و استخوان … تمامش…

بعد باصورت زمین می افتم…

مرد بالای سر روباه می ایستد…

دختر به آسمان نگاه می کند و دنبال خدا او را شکر میکند… بابت مرد…

میخندد و می گوید تصور کن هر کسی غیر از تو بود…

نخ قرمز دور انگشت کوچکم را می کشم…

مرد کمانش را زمین می اندازد…

پاییز زمستان میشود…

آزرده می آزارد…

روباه مرد را می بوید و از بوی سیگار و عرق و فرومون هایش متاسف می شود و بعد…

آن ها را مثل تک تک زشتی های دیگرش می ستاید…

یکبار برای همیشه قبول میکند… که تو انتخاب نمیکنی عاشق چه کسی شوی…

همانطور که دست خودت نیست چه بویی چه چیزی را یادت می آورد…

روباه یخ زده است

زن اشک می ریزد

چیزی بمن بده که ارزش زنده بودن را یادم بیندازد… 

دارم تحلیل می روم…

در ماشین پوشیده از برف مرد خم میشود تا زن را ببوسد…

زبانش گرم است… 

“نترس می خواهم بازو هایت را لمس کنم…”

دست ها ذوب می شوند در امتداد هر لرزش

لباس هایت را بگذار باشند… 

زن انگشتان مرد را توی دهانش فرو میکند و حلقه را با دندان هایش در می آورد 

او را حتی نزدیکتر میکشد… همانطور که میخواهد…. چطور نزدیک تر شوی وقتی همین حالایش هم به هم گره خورده اید

پیشانی اش را روی شانه مرد که در تلاش است صندلی را بخواباند می گذارد…

زن پیشتر نمی خواست دیده شود اما حالا که او اینطور از پایین نگاهش میکند… هیچ چیز برای قایم کردن ندارد…

برهنه تر …صادق تر و آسیب پذیر تر از همیشه… بدنش گرم تر میشود 

گویی جریانی سپید فام و روح مانند از ستون فقراتش می گذرد… و می روبد هر آنچه از جنس او نیست… تمام کلمات… نگاه ها… رفتار های خالی از مرحمت…

انقدر خوب … که وقتی مرد دست هایش را نگه میدارد و آتش از پایین به تمام جانش بالا میخزد

روی سینه اش می افتد و به آرامی بر او رنگ میبازد… در او محو می شود…

شاید این طوریست که اوهربار مرا می کشد… و باز برمی گرداند…

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد