DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

March twig

دست های به هم چفت شده ام را بالای سرم به هم فشار میدهم و زیر پارچه با صدای آرومی تکرار میکنم صبر صبر صبر…

این باید احساسی باشه که وقتی یک قاتل سریالی داره تیکه تیکه ات میکنه داری…

دکتر در گوشه اتاق سرد با پارچه ای روی صورتم رهام میکنه و به پشت میزش می رود تا اطلاعات را وارد کند…

برای نمونه بعدی سوزن هسته ای عمیق تر فرو میرود …صدای فریاد ناله گونم توی سرمای اتاق محو میشود

خوبی؟

اره اره… ادامه بدید…

درحیاط بیمارستان سعی میکنم با نفس کشیدن لرزشم را کنترل کنم… پسری با موهای فرفری کمی آنطرف تر پشت میز نشسته و سعی میکند روی گوشی اش به ویس ممویی گوش کند…

توی هواپیما پیرزنی با دختر حدودا چهل ساله اش کنارم می نشینند پیرزن پاهایش را روی کیفی که مقابلش گذاشته بالا می گذارد و با نگاه به من که قبل از تلاش برای چرت زدن خودم را در صندلی مچاله می کنم میخندد…

کانسپت جوانی باید برایت خنده دار باشد وقتی در ثبات روز های آرامتر فقط زندگیت را میکنی… برای من که همیشه به آدم های بزرگتر با حسرت نگاه کرده ام زیاد خنده دار نیست… ولی این احساس لطف و مرحمتی که به نادانی هایم دارند بگونه ای دلم را نرم تر میکند…

انگار این مدت تمام انرژی ام مکیده شده توسط آدم هایی که همیشه دست پیش را میگیرند تا پس نیوفتند… آن هم بی دلیل

گاهی فقط با دیدن کسی مثل من یا حتی هرکسی دیگر آنقدر احساس تهدید و ناامنی می کنند که لازم میبینند دلقک وار نمایشی راه بیندازند که در آن تظاهر به ملکه یا پادشاه بودن کنند…

مثل مرغ سربریده می مانند… ترسان از اینکه کسی نشانشان دهد واقعا چه چیزی هستند… اینکه کسی مزخرفاتشان را به رویشان بیاورد برایشان ناباورانه غیر قبول است…

بعد به خودم یاد میدهم و یادآوری میکنم موجوداتی وجود دارند که برخلاف تو هیچ چیز احساس نمی کنند و هیچ آگاهی نسبت دیگران ندارند … پس از هیچ رفتار یا اکتی ابایی ندارد و هرچیزی کنارشان ممکن است…

وجود ادم هایی مثل این پیرزن گاهی یادم می آورد برای چه کسانی در واقع باید زندگی کرد…

بالاخره کسی هست که سوارم کند تا خانه … کاش همیشه بودی…

کاش وقتی بچه بودم و کت کال میشدم بودی وقتی تنها روی نیمکتی مینشستم تا شاید مادرم بیاید دنبالم… با اینکه میدانستم کجاست و نمی آید….

ولی بجایش محو تر میشدم به تا وقتی دو چشم بیشتر ازمن باقی نمی ماند که همه چیز را نظاره کند…

چطور دیگران بدون ذره ای از تلاشی که من میکردم هر آنچه می خواستم داشتند… بدون هیچ بهایی برای پرداختن…

خانه می اییم و میمیریم 

شش صبح فردا بیدار میشوم…تنها… جت لگیده

توی قهوه ام پودر دارچین میریزم…

عشق میخواهم …

عشق بیشتر می خواهم…

با اینحال وقتی عصر نگاهش میکنم که چطور لبه تختم نشسته و عروسک روسی را از هم باز و سرهم میکند… فکر میکنم شاید باید به همین لحظات راضی باشم تا ابد…

توی نمایشگاه به نقاشی ام خیره شده تا برسم… دست گل را ازش میگیرم سعی میکنم دلم را گرم کنم و خودم را برای ولنتاینی تنها آماده کنم…

پنجره نورانی میان فضایی تاریک روی بوم… خیره شدن به آن شاید ادامه را برای آدم آسان تر کند برای همین هم کشیدمش…

کنارش دراز می کشم…

«چرا میخوای مدام با من باشی؟ حالت خوبه؟ »

خیلی وقت است بیخیال ساختن دیواری شده ام که شیطان را بیرون نگه می دارد…

توضیح نمیدهم … چیزی حدس نمیزنم … گمان نمی کنم

اگر یک اصل یاد گرفته باشم اینست که چیز ها همیشه میتوانند حتی بدتر شوند…

وحشت میکنم از نبودنش… برایش سلیویا پلت می خوانم

Not easy to state the change you made.
If I'm alive now, then I was dead,
Though, like a stone, unbothered by it,
Staying put according to habit.
You didn't just tow me an inch, no –
Nor leave me to set my small bald eye
Skyward again, without hope, of course,
Of apprehending blueness, or stars
.

That wasn't it. I slept, say: a snake
Masked among black rocks as a black rock
In the white hiatus of winter –
Like my neighbors, taking no pleasure
In the million perfectly-chiseled
Cheeks alighting each moment to melt
My cheeks of basalt. They turned to tears,
Angels weeping over dull natures,

But didn't convince me. Those tears froze.
Each dead head had a visor of ice.
And I slept on like a bent finger.
The first thing I was was sheer air
And the locked drops rising in dew
Limpid as spirits. Many stones lay
Dense and expressionless round about.
I didn't know what to make of it.
I shone, mica-scaled, and unfolded
To pour myself out like a fluid
Among bird feet and the stems of plants.

I wasn't fooled. I knew you at once.
Tree and stone glittered, without shadows.
My finger-length grew lucent as glass.
I started to bud like a March twig:
An arm and a leg, and arm, a leg.
From stone to cloud, so I ascended.
Now I resemble a sort of god
Floating through the air in my soul-shift
Pure as a pane of ice. It's a gift.

«من فقط بدجوری میخوامت… و نمیدونم دیگه چطور میشه تورو داشت… »

دهانش را باز می کند.

زبانش را میبرم

«فقط یادم بده اگه میتونی… نشونم بده… من فقط یه بچه احمقم… »


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد