DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

dying things

توی قطار به این دو کلمه فکر میکردم...چیز های در حال مرگ... چیز های زشت... هرگز آلوده نشده... خام...دست نخورده و دوست داشته نشده...

توانایی گریه در قطار رو آنلاک کردم...

گفتم میرم دور میشم از حشر و نشر با این موجودات...

مگر اصلا معنی ای به این زندگی میچسبه که بخوای ناراحت باشی؟ فقط خوشحالی با عقل جور درمیاد وقتی هستی...

فقط مستی ... بی بند و باری و بعد یک مرگ دردناک... و بازگشت به نبودن...

زیر دوش سینه ام رو به دنبال اون نشونه میگردم...

به دنبال اون غده... به دنبال اون قلب...

هنوز همونجاست ...

همونی که من رو تبدیل میکنه به یک چیز در حال مرگ...

و تو شاید منو تبدیل کنی به یک چیز دوست داشتنی...

برای همین ازت خوشم میاد...

تو هنر دوست داشتن ،چیز های دوست داشته نشده رو از  بر کردی ...

وقتی به دستات نیاز دارم بیشتر از همیشه عمیق تر به درون چیزی که من نیستم و منم

من انتخاب نکردم و هرروز باهاش زندگی میکنم، فرو میرم...

گاهی با فکر تو زنجیره درد رو میبرم و فکر میکنم به یک اتاق...

به برگشت به شکم مادرم...

به انکار کردن این غم...

و سپس بیچارگی بعد از اینکه دیگه نمیتونی انکار کنی...

آثار همه چیز...همیشه... همه جا میماند...

من گوشه ای گیر کرده ام...

خودم رو به پوسته میکوبم... میشکنم و میشکنم...

بخواب میرم و دوباره متولد میشم...

با صدای کلاغان بیدار میشم،

و همه چیز دوباره از سر آغاز میشه...

مردنم.

ماگ

خیس عرق از اتاق میام بیرون چون وسط یوگا صدای وارد شدنشو شنیدم... 

هرچند اون مزاحمم نشد اما گفت باید دیگه در رو دوبار قفل کنم چون باد بازش میکنه... 

من اهمیتی ندادم... مهم نیست چطور بازی میکنه... این بازی منه... 

یه لیوان اب برای خودم ریختم... میتونستم نگاهش رو احساس کنم مثل یک سیگار که روی بدنم میسوخت... 

لیوان رو از دهانم جدا کردم و طبق معمول اب دهانم کش اومد از لبه لیوان... مثل یک بچه... رقت انگیز و چندش آور

خندیدم و گفتم که یه بولداگ لعنتیم... 

به تصویر لرزان خودم توی اب نگاه کردم... 

لازم نبود چیزی بگه... میدونم چی فکر میکنه

به اتاق رفتم لباس هامو دراوردم... حوصله مسخره بازی ندارم همین یکم پیش محکم سرم رو به لبه تیز تختم کوبیدم و گریه کردم... 

توی خونه ی من... من رو میخوای و سپس من رو پس میزنی...

شاید از پوستم خوشت میاد... شاید از گوشت... و شاید از استخوان هام...

همرو بهت میدم... و بعد از اینجا برو

من رو احمق گیر نیار

وقتی برگشتم

اب توی لیوانم را نوشیده و لبه ی لیوان رو از اب دهانم لیسید

من رو گیج و گرسنه دوباره رها نکن... چون زمانی من رو پیدا کردی که از خود بیزار... 

و حس گناه رو به همه چیز دوخته بودم

ظاهر و باطن عجیبی برای خودم ساخته بودم

تا کسی بهم نزدیک نشه و تو بو کشیدی و کسی به عجیبی خودت پیدا کردی... به زشتی زیبا و فقط... 

عجیب

کلمه دیگه ای برای توصیفم پیدا نمیشه... 

ما حرفی برای زدن به هم نداریم... فقط خواستن زودگذر... 

اگر هم چیزی بگه... 

میدونه باورش نمیکنم 

و میدونه لازم نیست  بگه... تا بگه.

بعدا میبویمت... 

italy

جایی در جنوب شهر کوچیک... تخت و شمع... غلت زدن های عرقین و کلافه...

پرتاب کردن کتاب و سپس گوشی به سمت دیوار... گشتن پی بهانه ای برای لمس تو هر دقیقه از سفر...

علاقه دیوانه وار به بوییدن مو های نقره ای ات که با نسیم تکون میخورند توی قایق...

و به صورت خلاصه تمام چیز هایی که الان ندارم و دیوانه ام میکنند...

اگر حقی هم برای متصور شدن تو داشتم دارم به آرومی از دستش میدم...

تو حریص میشی  و هر اونچه داری رو هم ته دره ی عمیقی میندازی...

و بعد به ترکی که رویت عمیق تر شکافته شده نگاه میکنی...

خسته و سردرگم به پریدن جلوی قطار فکر میکنی...هرروز

من این رویا رو پس میخوام...

اون سفری که تونستم توش وانمود کنم تو برای همیشه مال منی... 

گوش دادن به آهنگ ها از رادیو و دم کردن یه قهوه توی موکا پات  فکر نکردن به کار لعنتیم برای یک ماه...

میدونی که وقتی برگردم...

وقتی برگردم چقدر بی همه چیزم...

بی پول...بی پدر... بی دست و بال... بی عشق و خواسته نشده...

اینجا هیچکس برای اعتماد کردن نیست و من مثل یک نمونه ایراد دار فقط باید زندگی کردن دیگران رو حسرت بار از گوشه اتاق به تماشا بشینم...

ولی تو هنوزم میگی باید برگردیم و میگی این چیزی بیشتر یا کمتر از همونی که میبینی نیست...

از اونجایی که مادرم هم درست مثل تو  از آتش ساخته شده این صداقت دردناک رو میشناسم...

برمیگردیم...تو به خونه و من به آپارتمان خالی از اسبابی که توش زندگی میکنم... 

روی زمینی که روش لباس هات رو در آوردم دراز میکشم و بر میگردم به بازی کودکیم...

همونی که بی حرکت تظاهر میکنم جزو اسباب اثاثیه خونه ام

لعنت شده و تا حدودی زیبا نمیدونم چطور خودم رو هندل کنم... و این بهترین هدیه ای بود که خانواده ام بهم دادن...

لازم نیست حتی دیگه بهم دست بزنن...خودم خودم رو نابود میکنم

نهفته

همیشه تیره و تاریک ترین قسمتش جایی زیر لایه های براق و رنگین پنهان شده…

نهفته… در انتظار….نفس در سینه حبس  کرده تا خودش رو بهمون نشون بده…

گاهی افتخار اینو داریم که هرگز نبینیم…نشنویم…و در نهایت طی زندگی کوتاه مدتمون متوجه نشیم…

اما این به این معنی نیست که اون اونجا نیست…

من مزه اش کردم و همیشه از وجودش مطمئنم…هرجا میرم میدونم به سادگی بوش رو احساس می کنم…

مسیر محوی که بهش منتهی میشه رو همچنین…

همیشه نادیده اش می‌گیری بجز…

وقتی پای عشق درمیون…

خودم رو به حماقت می‌زنم و بعد آسیب می‌بینم….خب حدس بزن چی…

اینبار نه… اینبار با لطف و گریس بیشتری همه چیز رو نگاه می‌کنم…

آروم تبدیل میشم به کاراکتری که همه چیز رو می‌خواد و هیچ چیز رو نمی‌خواد…

در تاریکی شب می‌خزم توی تختی که از درد و لذت برای خودم ساختم…و فکر می‌کنم به فردایی که خالی تر از دیروزمه….

بزرگ میشم و به چیز های بی اهمیت اهمیتی نمیدم…


هوا گرم میشه و ما فعال تر…

متحرک و عرق کرده…لباس های ورزشی بیش از حد پوشیده شده و رنگین…

بیحال رو کاناپه میوفتیم…تا وقتی به طرز جادویی یکیمون انرژی برای برداشتن نوشیدنی از یخچال پیدا کنه…

آب نارگیل و تکه های خیار

اون دستش رو روی قفسه سینم میگذاره و میگه برای وقت گذروندن با اون بیش از حد بی رنگ و روعم…

کتاب ها…عینک آفتابی و حوله…به ساحل میریم…

اون کم کم قرمز میشه و من طلایی…

شب به تنهایی گوشه جز کلابی به رقص کوچیک و عجیبم ادامه میدم…

به صدای نفس هات فکر میکنم روی بالکن وقتی به مایو های پهن شده گیره میزنم…وقتی یخچال رو از نوشابه مورد علاقت پر میکنم…

تماشات میکنم که با چنگال غذا میخوری و به زندگی فکر نمیکنم…

دیگه وقتی برای فکر کردن با زندگی پیدا نمیکنم وقتی موجود به این زیبایی مقابلمه…

تو بکارت تتو رو از دست میدی و من زندگیو همونطور که هست قبول میکنم…

کمی در خودم مچاله میشم وقتی به دستات فکر میکنم  و بعد…

حرکت میکنم …

به سمت مسیر ۴۵ دقیقه ای که به تو نمیرسه…

خودم رو برای دیگران بزک میکنم و کلماتم رو پس میگیرم…

مدام تکرار میکنم من حسود نیستم …من حسود نیستم…من حسود نیستم …

اما لعنت بهش چی میشه توی دنیایی که یکی حرف اول اسم منو روی بدنش تتو کنه… و از قضا من رو هم دوست داشته باشه…همونطور که تو اونو دوست داری…

مطمئنم منم دوست داری…

کمی متفاوت تر…سطحی تر…کمرنگ تر…فراموش شدنی تر….

آرزو میکنم کاش فرمولی یا کد تقلبی براش بود و به بن بست میخورم…

کلمات رو استفراغ میکنم قبل از خواب…

و سعی میکنم بهت فکر نکنم…

و نمیکنم…

مثلا حین خرید از جشنواره وینزور اند نیوتون…

حین کشیدن سیگار هات… و حین خوندن کتاب های لعنتیم…

به هیچ عنوان غرق تو نمیشم…

غرق برکه نقره ای رنگی که میدونم تمساح داره…


بیشتر فیلم میبینم….کار میکنم و بصورت عصبی همه چیز رو پی یافتن حس امنیت توی دهانم جای میدم و میبلعم…

باکی نیست…

همه میدونن همیشه این اتفاق میوفته و کسی که احساس پیدا میکنه توی این نوع رابطه…

فقط یه بدشانس بزرگه…که اینبار من بودم…

باید برای خودم گل بخرم و اون حرف لعنتی رو روی پوستم تتو کنم…

شاید احساس بهتری پیدا کردم…

shadow room

نیمه شب عینکم رو از توی کشو پیدا میکنم تا بنویسم...هرچند میلی بهش ندارم میدونم اگه شروع کنم همه چیز مقابلم نمایان میشه...

جایی شنیده بودم آرام سریع ترین راه رسیدن به خواسته هاست...به تدریج...

اگه بخوام از نقشه هایی که برای زندگیم داشتم خلاصه چند سال اخیر هاوس وایف نیم وقت مترجم بود...یا نقاش...به نوعی نه این جوری که الان هستم...که احتمالا مقدر شده برای من... احساسی دارم مثل یک بود که از دوردست میاد اما انگار می شناسمش و چیزیه مه بیشتر از همه دوست دارم...

به فضای خودم احتیاج دارم و یه تابلوی لطفا گورتو گم کن که اکلیل مالی شده باشه...

8 ساعت خواب 8 ساعت کار و سپس 8 ساعت برای خودم...

برای خودمون پلی لیست درست میکنم...از قصدحین رد شدن از کنارت لباسم رو بهت میکشم...

اون یاد میگیره چطور برام لاک بزنه و با اینگه کارش اونقدر خوب نیست دوست ندارم پاکش کنم...به این فکر میکنم که گویی قبلا لاو لایف غنی تری داشتم حداقل از نظر تعریفی...

همینطور به این مسئله که این مسیر مثل فتح اورست افتخار آمیز و زیباست اما حینش تو احتمالا کثیف و یخ زده گرسنه خسته ای و آب دماغ تمام صورتتو پوشانده...اما هیچکس بخش سخت ماجرا رو نمیخواد...همه فقط  افتخارش رو می بینند...

آیا متوسط بودن گناهه؟

چون باورت نمیشه گاهی چقدر خواهانشم...

فقط یک زندگی معمولی...9 ساعت کار اداری یا کارگری و بعد استراحت چای نوشیدن و بودن با کسی که میلی بهش ندارم اما همه چیز رو مثل نمایش برادوی پیش میبرم...حین آشپزی... حین صحبت...توی تخت...

یک حساب مشترک و نوعی احترام و فاصله داشتن با شریکی که اونقدر که بایست نمیشناسمش...

خونش رو نچشیدم...مطمئنم بدترین هامو تحمل نخواهد کرد...راه رفتن اطراف شهر با حلقه ای که همه رو از من دور نگه میداره...

شاید بتونم اسمشو بگذارم پلن بی...

اما باید در فقر زندگی کنم...روح مردی که متعلق به من نیست را مثل عسلی لغزان روی شیشه بلیسم...

در غم و فرار خودم رو استحمام کنم...

به ندرت خوشجال باشم...

برده هورمون ها و رنگ ها...

از نوشته هام بیزارم  و اخبار هم...

بیش اندیشی کنم و بی رحمی...

تا وقتی خاکستر بشم...