DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

انفکاک

آنقدر گرم شده که دوباره مثل آدام سندلر لباس بپوشم ولی نه تا شب…

فرسوده و نامحبوب خانه میرویم تا لای محلفه ها غلت بزنیم… کنار کسی که بالاخره احساس درستی دارد…

پاییز همیشه رومانتیک است… صدای جز تا بهار امتداد میدهد لحظات وانیلی را…

مثل وقتی در زمین تنیس تماشایش میکنم که دسته راکت تنیسم را نوار پیچی میکند…

دست ها… دست ها… دست ها…

با کسی درموردش حرف میزنم و او میگوید تو به جهنم هورنی ها خواهی رفت و بعد چندین ایموجی خنده اشکین بار میفرستد…

طوری در موردش بنویس انگار جز در کتاب شعری قدیمی جای دیگری زنده نیستید…

آنقدر که میخواهم کلاسیک نیست… پنجه کلاغی هایش را با نوک انگشتانم لمس میکنم…

دست ها همدیگر را نگه میدارند…

آنسوی زمین میرود تا با توپ مرا بزند و بعد با انگشت روی لب هایش میگوید هنگام سرویس زدن و جواب دادن صدای عجیب در نیارم… و ساکت باشم

کار من عجیب بودن است…تو که خجالت نمیکشی از من ؟ میکشی…؟

میخواهی خودم را تغییر بدهم برایت؟ من فقط میخوام یکم اذیتت کنم

نگهم میدارد و لپ هایم را میبوسد و گاز میگیرد…

جراحی بوکال را فراموش میکنم … 

———————-

از انرژی ات محافظت کن

گاهی به کل وجود ابر ها را فراموش میکنم و بعد یکی میبینم و یادم می آید ما اینجاییم تا روی چمن دراز بکشیم و سعی کنیم بگوییم تمام این ها چه چیز هایی هستند…

انگاربدنم بطور طبیعی از کار شانه خالی میکند…و مدام باید یادآور بشم که سختی های زندگی هر فرد صرفا واقعیاتی هستند که بابتشان گزینه و چاره دیگری نداری گاهی…

ناگهان دوباره شکننده و ادراک ناپذیرم

از همه بجز او متنفرم

سال های خوبی داری تا وقتی چند جمله از سمت کسی که سعی در بخشیدنش داری از پای درت می آورد… لایق این پریشانی نیستی و خودت هم میدانی…

اما پرت میشوی وبه گذشته و یادت می آید چرایی همه چیز را… بی ارزش بودنت در چشم هایشان را…

به راننده مترو که با دست علامت میدهد که نزدش بروم میگویم برو گمشو… با خودم سر و کله میزنم و درنهایت یک بسته مارلبرو قرمز برای  مارچ میگیرم…

… اگر بخوام از چشم پرنده ای روی درخت خودم را نظاره کنم زنی را میبینم که با سیبی نیمه خورده در دست روی صندلی خوابش میبرد…

از دست مادرش و کنترلگری هایش عصبانی می شود… وقتی پای تلفن با لحنی ناامیدانه با چاشنی تحقیر میگوید معلومه که با یه غریبه قرار میگذاری…

عمیقا درگیر کار میشود و گردنش را از دست میدهد بعد هم تفریح و تمام برنامه و قول هایش را…

با گلها درد و دل میکند گویی بعد نوبت آنهاست که از زندگی عشقی شان تعریف کنند… بله همین طور ادامه بده چون طور دیگری زیستن نیست.

—————

جز به زبان مادری نوشتن برایم دشوار است… نظاره اش میکنم که چطور بالشتم را بغل کرده و خوابیده انگار دیروز تمام بار دنیا را حمل کرده باشد…

اولیوت بندی در داستان زندگی من شاید او باشد… نه مثل کسانی که تمام کتاب را با ماژیک زرد هایلایت میکنند… اینگونه است که اولویت / priority  معنی خودش را ازدست میدهد و جمع میشود…

برای من او احساساتیست که بوی سیب و چمن می دهد… کاش میتوانستم مثل قرصی این احساس را اینستنت داشته باشم در جیبم همیشه برای زمان هایی که انگار از مرحمت بویی نبرده ام تا حالم بهتر شود و کم تر دست و پا بزنم…

سعی میکنم برایش ترجمه کنم و توضیح بدم 

«ز خیالت برخیزد بوی گل از آغوشم»

که البته آسون نیست…

برای دقایقی مثل یک آدم ترسناک نگاهش میکنم یاد زمانی می افتم که بعد از آشنایی پشت کافه شماره اش را دور انداختم و نیمه شب کنار دیگری از تخت پایین آمدم و تمام راه را تا آنجا آن آشغالی دویدم تا پیدایش کنم…

گرسنه ی لمسش … درحال ستردن اشک ها فهمیدم اگر چیزی را واقعا میخواهی باید آن را بدزدی…

«ببخش که از آن معصومیتی که در سرداری خبری نیست» را به فارسی مینویسم و روی نایت استند کنارش رها میکنم و می روم…

دال درست میگفت انگار بیشتر از آنی که گمان میکنم گذشته مثل گیاه عشقه دائما دورم میپیچد

بعدتر از آن مثل راکون آشغالی را زیر و رو کردن بود که چیز تبدیل به استاتوس «پیچیده است» رابطه توی فیسبوک شد

مثل وقتی که دوستی نداشتم که به وقت مستی تلفنم را ازم بگیرد تا کار احمقانه ای نکنم…

حین نوشیدن بیشتر حرف میزنید و گریه ات میگیرد که برای او خجالت آور نیست…

روی پا دری خانه اش از حال می روی و او مثل حیوان زخمی تیمارت میکند…

میگویی قبلا سکس داشته ای اما هرگز عشقبازی نکرده ای…

درد از میان لذت بریدن یادت می دهد…

و بعد طولانی مدت غیب میشوید… تماما سپید

حالا دوسال اینطرف همه چیز با عصبانیت نگاهش میکنی و چاقو را تیز میکنی…مراقبی هیچ یک از انگشتانت را از دست ندهی درهمان حال که سعی میکنی با چشمان قهوه ای معمولی ات بهش بفهمانی… که نمیخواهی هیچ چیز کسالت بار شود…

«نمیخوای کاری کنیم؟ جایی بریم؟ میتونیم برای تولدم بریم شام… شایدم برات…

بازیگوشانه می گوید

«خوب درموردش خفه شو…»

میخندی و طوری که انگار مسلم است میگویی «خب گور پدرت»

میان تمام این گیر و دار کار و زندگی و سر به سر معشوقت گذاشتن به شیوه مخصوص خودتان با وجودتمام سر و صدا ها چرت میزنی … بگونه ای که تمام دنیا به بی تفاوتی ات حسادت کند و او تماشایت میکند…

وقتی هم که نیستی تجسمت که با خانواده پشت میز شام نشسته ای و به من فکر میکنی خوشایند است…

ماه مارچ را بیشتر شکر گذاری میخواهم…

ممنونم برای عشق…


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد