DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

Where else would i go

قول دادم که فقط و فقط برای خودم بنویسم و این شاید اصیل ترین کاری باشه که تابحال انجام دادم

اینجا برایم دفتر خاطراتی شده از عمیق ترین و مگو ترین حرف هایم… 

بگذار باشد…

 برای تولدش نمیتونم ببینمش چون حقیقتا متعلق به من نیست

دلم را به فردایش خوش میکنم

تو از من گمشده ای

معنی دلتنگی به فرانسویست فکر می کنم

زیر درختی روی نیمکتی ناراحت میشینم کمی انطرف تر ماشینی در برگ های زرد رنگ غرق میشود

ارزو میکردم کاش من بجای آن ماشین زیر درخت بودم

بالاخره قرار و دیدنت برخلاف قبلی نشانه دیگری درونم می درخشد

قبل از هر چیز دیگری عشقبازی کن

قبل از فوتبال…فیلم… شام… حرف…

زیاد بولدش نمیکنم روحم نیاز به لمس شدن دارد 

اما انگار تنها چیزیست که از من باقی میمونه و ارزشش رو داره… امواج سایه مانندی از گذشته از من

که بالاخره احساس زنده بودن می کند

بعد می گذارم خستگی مرا بخواب ببرد…

رویای روز های اول را میبینم که لبت را گاز میگرفتم و میپرسیدی اگر از بوسیدن خوشم می آید

معلومه که خوشم میاد متولد زمستان…متولد اسفند… بهترین بوسنده ها هستند

انگار زندگیم به آن بسته است…بوسیدنش به بهترین نحو

کاش کمی به فوتبال اهمیت میدادم یا علم

اما هیچکدام برایم جالب نیستند

شاید شاعری تحمل ناپذیر باشم

غیر قابل تحمل

نمیدانم

درگیر جزئیات با تنها علاقه مندی به یک داستان خوب

حداقل او فکر نمیکند فقط پوسته ای از انسان از من باقی مانده است

… شاید در چشم او فریبنده باشم

بچه ای که نمیداند چی به چیست و همه چیز را بیش از حد جدی می گیرد

در نتیجه بیش از حد رنج می کشد

همانی که مدام در حال جنگ است با آنچه… «است»

مردی در گذشته مرا لوند خوانده بود و کمی بعد تر فاحشه کثافت

دروغ چرا هیچکدام را به خودم نگرفتم وقتی انگار هنوز منتظرم زندگیم روی دیگه ای به خودش بگیرد

چه میکنی با صدای درونت که مدام میگوید این آدم نیست؟

گاهی خفه اش میکنی و صدبرابر بدتر تقاص پس میدهی 

گاهی هم فرار میکنی و بزدلانه در پستویی قایم میشوی

برای من اعماق جنگل آن جاییست که ریشه درختان غول پیکر احساس امنیت بهم میدهند

جوراب هایم را بالا میکشم

کمی سوپ توی قمقمه می ریزم و می روم تا وقتی دیگر سراغم نگیرند

و اینگونه است ناپدید شدنم برای ساعت ها و فکر کردن بی جواب و پاسخ

مثل بچگی هایم که توی دستشویی قایم می شدم وقتی می ترسیدم یا وقتی از مدرسه بر میگشتم و آن ماشین لعنت شده را دم در میدیدم انقدر توی حیاط می نشستم تا غروب شود و مجبور شوم داخل بروم

همه جا غریب بودم حتی در خانه خودم

هنوز هم ترسش همراهم است

.

سرکار بر میگردم

طرح بزرگی برای اجرا دارم که احتمالا تمام روز طول می کشد

آخر شب برچسب ضد دردی روی مچ دستم میزنم به خانه بر میگردم

اخبار را با صورتی تهی می خوانم

۴ تماس بی پاسخ روی گوشی یادم می اندازد همه چیز را

وقتی با خشن ترین و مبتذل ترین حالت انسانیت دست و پنجه نرم می کنی او پادزهر توست

تماسش را بر می گردانم

کنار شومینه دراز می کشم و درون آتش را دنبال نشانه ای جدید می گردم

کمی آرام می شوم با این فکر که همه چیز از پیش تعیین شده

از وقتی سرنوشت را درک کردم آرام تر شده ام با اینکه هنوز به آن پختگی نرسیده ام

دمیان را ورق میزنم کودک درونم سر از زانو بر میدارد

و از ایده دوباره خواندن لبخند میزند در سینه ام انگار…

 در را برایش باز میکنم…

می گوید «پس اینجایی»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد