DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

Uncool and the hippie

چندین و چندبار چرکنویس کردن و سپس پاک کردن… روز ها به چشمم میگذشتند و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم … با هیچکس… حتی با خودم… یا دفترچه و بلاگم…

تا وقتی وارد استیج شیدایی شدم و تصمیم گرفتم کلبه ای توی کوهستان بگیرم برای التیامم… التیام خودخواهانه ام… حداقل اینطور احساس میکردم…

آدم هایی شدیم که مشتاق گلوله های آزادی هستیم… آزادی ای که دیر و زود دارد و سوخت و سوز خیر…

اطراف کلبه رو که زن چهار سال پیش با دستان خودش ساخته نگاه میکنم …. برای یکی دونفر ساخته شده

شاید برای من تنهایی که گوشه ی نیمکتش بنشینم و بنویسم از دلتنگی برای محبوبی که همکارانم مرد نقره ای صدایش میکنند…

سعی میکنی صدایش را به خاطر بیاری … چون به متریال نیاز داری… نسخه ای هیجان زده  از تو، از خودت میپرسد…

چطور؟ برای نقاشی یا داستانی جدید میخواهی؟

کوبنده جواب میدهی لعنت به تو…برای خودم میخواهم… میخواهم نفس بکشم امواج صدایش را… 

فضای کوچکی که مقابل در داری تا مت پهن کنی و یوگای ماه کامل انجام بدی…

چه کار دیگری دارم بکنم وقتی خانه ام از هم پاشیده… میلیون ها مایل دورم از عزیزانم

اپ های لعنتی رو پاک میکنی… و حین شدو ورک هایی که صبحگاه مینویسی مثل کودکی اشک میریزی…

انگار دوباره و دوباره در انتخاب خواسته و آرزو هایم اشتباه میکنم و خدا و غول چراغ جادو و جهان هستی همه بهم نگاه میکنند و میگویند

شرمنده هرچیزی غیر از این…

انرژی زنانه ام را بکار میگیرم و کارت های تاروت رو برمیزنم

مثل همیشه سکه ها و شمشیر ها و مرگ

کارت خوبه ادامه بده

همین مانده تبدیل به جادوگر بشم شروع کنم به کار های عجیب غریبی مثل پخت پاتیل و نام کسی را میان قلب بز دوختن

ده ها کتاب میخونم و فکر میکنم به دلتنگی این روز هایم… که تجملاتی ست…

هیچ چیز راضیم نمیکند،

تا وقتی او از راه برسد و مثل عروسک خیمه شب بازی بلندم کند از این سرما…

دست ها و گونه ها قرمز تر از همیشه میان محلفه ها می غلطیم, یک شمع دیگه توی جاشمعی و هیزمی دیگر توی بخاری میگذارم…

مردی که میگه از نظر خانواده اش چندان باحال محسوب نمیشه … مثل نور به چشم های یخ زده ام بر میگرده… موسیقی آتشم… و رقص دود هایم…

انگار شاعران مورد علاقه ام درست میگفتند که باید عاشق مردی سالم شوی… تا ببینی چه چیزی درواقع از دست میدادی…

و باری دیگه ثابت میکنه که نمیتونستم عاشق فرد دیگه ای شبیه خودم بشم … با یک ترک فوق العاده بزرگ نمایان رویمان… به امید چسب زخم ها….

هیچ چیز مثل اون نمیتونست جلوی این خونریزان رو بگیره…

من هم که بطور کلی میانه ای با هر واژه بی اصالتی ندارم… مدت هاست بیخیال باحال بودن شده ام

 هوگه و حرف زدن های شبانه… او می گوید چقدر به این سفر نیاز داشته و من میگویم

از احساسم…به مثال کودک سرخپوستی که مسیحیان کاتولیک موهایش را از ته تراشیده… غریب… گسسته و داغ دیده

برخلاف انتظار، سرم رو روی سینه اش به پلیور فشار میده… 

ته مانده های ساندویچم را قبول میکنه و بخواب میریم…

.

خواب تکراری میبینم عجیب ترین روحانی ترین و غمگین ترین مسئله ای که نیمه شب های خسته من بفکر فرو می بردند تجسم رویا میشند…

من… ساعت سحر… کودکی دو سه ساله تسلیم خواب روی رخت خوابی پهن شده روی زمین… خواهرم نوزادی که بتازگی کمی وزن گرفته کنارم روی رخت خواب کوچکی… صدای نفس هایش… مادرم بیست و چهارپنج ساله… صورتش سفید و کک مکی… ساده و بی آلایش… بی زبان و مطیع… شاید با صدای جیرجیرکها همه خوابیم…همه هستیم ، اما رفته ایم… مثل صفحه سپیدی پاک و بی خبر… بی خبر از آنچه انتظارمان را میکشد… تا له مان کند… بدن و روح های مان … و هرچیز الهی که به دنیا آوردیم با تولدمان…

و بعد میترسم و با بدن درد میگریم و نمی خواهم در چنین دنیایی باشم… گوشه اتاق جمع میشم از ترس بال زدن کبوتر پشت پنجره… سایه ای سراسیمه به سمتم حمله ور میشه…

.

سقوط میکنم و از خواب میپرم…

ترسان دنبالش میگردم…

مقابل در ایستاده با چوب بیسبال قرمزم…

صدایی از بیرون می آید… بلند میشم تا بشینم و ناخودآگاه کوگر تصور میکنم… میخندد میگوید فقط یه گوزن کنجکاوه… از نادانی ام به خنده میوفتم

صبح فردا سیب ها را برای صبحانه قاچ میکنم…برایش موهایش را توی بشکه فلزی پهنی بیرون میشویم و نقره را میان انگشتانم لمس و بررسی میکنم…

باری دیگر… مادری کردن برای مردی که یادم می اندازد چطور بایست میبودم اگر پدر داشتم…

خلاصه که هنوز تلاش میکنم تاب بیاورم زندگی را…

با فلسفه ی جدیدم از شجاعانه وارد همه چیز شدن تا از آسیب روحی در امان باشم… و فکر کردن به مرگ شیرینم در نهایت…

آه ای مرگ شیرینم… قول میدم برخلاف تولدم خندان بمیرم…