DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

italy

جایی در جنوب شهر کوچیک... تخت و شمع... غلت زدن های عرقین و کلافه...

پرتاب کردن کتاب و سپس گوشی به سمت دیوار... گشتن پی بهانه ای برای لمس تو هر دقیقه از سفر...

علاقه دیوانه وار به بوییدن مو های نقره ای ات که با نسیم تکون میخورند توی قایق...

و به صورت خلاصه تمام چیز هایی که الان ندارم و دیوانه ام میکنند...

اگر حقی هم برای متصور شدن تو داشتم دارم به آرومی از دستش میدم...

تو حریص میشی  و هر اونچه داری رو هم ته دره ی عمیقی میندازی...

و بعد به ترکی که رویت عمیق تر شکافته شده نگاه میکنی...

خسته و سردرگم به پریدن جلوی قطار فکر میکنی...هرروز

من این رویا رو پس میخوام...

اون سفری که تونستم توش وانمود کنم تو برای همیشه مال منی... 

گوش دادن به آهنگ ها از رادیو و دم کردن یه قهوه توی موکا پات  فکر نکردن به کار لعنتیم برای یک ماه...

میدونی که وقتی برگردم...

وقتی برگردم چقدر بی همه چیزم...

بی پول...بی پدر... بی دست و بال... بی عشق و خواسته نشده...

اینجا هیچکس برای اعتماد کردن نیست و من مثل یک نمونه ایراد دار فقط باید زندگی کردن دیگران رو حسرت بار از گوشه اتاق به تماشا بشینم...

ولی تو هنوزم میگی باید برگردیم و میگی این چیزی بیشتر یا کمتر از همونی که میبینی نیست...

از اونجایی که مادرم هم درست مثل تو  از آتش ساخته شده این صداقت دردناک رو میشناسم...

برمیگردیم...تو به خونه و من به آپارتمان خالی از اسبابی که توش زندگی میکنم... 

روی زمینی که روش لباس هات رو در آوردم دراز میکشم و بر میگردم به بازی کودکیم...

همونی که بی حرکت تظاهر میکنم جزو اسباب اثاثیه خونه ام

لعنت شده و تا حدودی زیبا نمیدونم چطور خودم رو هندل کنم... و این بهترین هدیه ای بود که خانواده ام بهم دادن...

لازم نیست حتی دیگه بهم دست بزنن...خودم خودم رو نابود میکنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد