DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

Into the night -pale seas

لبه پیاده رو میشنیم و سیگاری روشن میکنم…کارم شده پیدا کردن بند های دست کم گرفته شده در اسپاتیفای و آنقدر گوش دادن به آهنگ هایشان تا وقتی خواب ببینم از گوشم خون می آید…

«هیچ عشقی زیر خاک نیست»

توی دفترچه مینویسم تا سردربیارم از چیزها… که انگار همیشه برایم تیره و تارند… هنر های درحال مرگ…

. صفحات صبحگاهی امروز:

۱. آیا این قضیه، که حقیقت همیشه زیر پوسته دنیا بی توجه به همه چیز با آیرونی مخصوص خودش مثل رودی روان است… تو را آزار می دهد؟

از وقتی سگ سیاهی آستینم را چسبیده چندسالی می گذرد و فکر میکنم از همان زمان بود که پرده شفافی از جلوی چشمم کنار رفت و با وجود وحشتناک بودنش فکر این که زمانی همه این ها تمام میشوند… تسلی بخش است….


۲. به نظرت کسی هست که لب هاتو بخواد یعنی در طول روز درموردشان رویا پردازی کند و واقعا بخوادشون؟

فکر نمیکنم…

هیچ لحظه ای نبود که دقیقا اینطور احساس کنم…

حتی با اینکه سعی میکنیم ۳۴ سال اختلاف را کمرنگ کنیم هنوز فاصله ای میانمان هست…. نه به اندازه سالیان نوری… ولی من گاهی آنقدر رویایی می شوم که باید پایین کشیده شوم… و او که انگار هیچوقت متوجه خستگی نمی شود، گاهی نیاز به آرام گرفتن و استراحت دارد…

قبل از دیدنش نوک انگشتی عسلی زیر زبانم میزنم…

این مرد لطیف … انگار از مرمر ایتالیایی ساخته شده… 

همیشه نسبت به من شور و اشتیاق بیشتری دارد… عشق اجتناب ناپذیر

صورتش را میگیرم و می بوسم بلند میشوم پشتم را می تکانم سگ کوچک را زیربغل میزنم لغزان در برف به سمت خانه می روم…تا لباس گرم تر و زیبا تری بپوشم

۳.  آیا ولنتاین تو را آزار می دهد؟

بگی نگی… انگار هیچوقت آنطور که میخواستم تجربه اش نکردم… میدانم امسال هم طبق معمول تنهایی راس ساعت یازده به تخت میروم تا بدون بازی کردن با موهایش بخواب بروم… تا فردا سرکار بروم بدون هیچ چیز بخصوصی برای لبخند زدن

باید حداقل برای خودم گل نرگسی و اسکاچ و شکلات بگیرم…

پدری ان سوی رستوران یواشکی دو شمع کشیده روی کیک را فوت میکند

تمام رستوران برای دختر بچه که روی پای پدرش نشسته دست میزنند… پدر رو را روی پایش تکان می دهد و او که هنوز درست فوت کردن بلد نیست از سروصدا و شور و شوق جمعیت گیج می شود…

وقتی همه ارام میشوند ، با چنگالی به ارامی کیک دهانش میگذارد…

تمام این ها باعث میشند اشک هایم روی غذایم فرو بیوفتند… بدون اینکه بتونم کنترلشون کنم…

حس آشناییه که درست دلیلش رو میدونم و در عین حال درکش نمیکنم…

حتی نمیدونم چرا باید طبیعت ما تا آخر عمر اینطور برگرفته از دو آدم دیگر باشد…

با پشت دست صورتم را پاک میکنم و غذای شورم را میخورم…

می گویم من غمگین نیستم…

فقط گرسنه ام…

———————-

ترجمه میشود

“That’s tough”

شنیدنش تسلی بخشه…انگار یادت میندازه حق داشتی این حال را داشته باشی بابتش…

و حداقل خودت در این مواقع باید به خودت آسون بگیری…

نگران میشم نکند قبل از سی سالگی انقدر از اینها شکسته شوم که بیست و چندساله به نظر نرسم… چروک هایی که از سختی های زندگی بر می آیند فرق دارند با چروک های پا به سن گذاشتن…

باید دست از حسرت بار نگاه کردن بردارم…

روانکاوم می گوید چرا به دیدنم نمی آیی؟

درسته باید بیشتر بیام… نمیشه خودت غرق کار و عشق و وید پاستیلی کنی و تظاهر کنی نیاز بهش نداری

انقدر دقیق می شویم به گذشته که میفهمم بخشی از خشم و رفتار و درونیاتم برگرفته از نفرت و ناامیدی نسبت به جامعه و سیستمی میشه که اجازه داد من اون سالها رو از سر بگذرونم انگار به هیچکس ربطی نداشته که چه بلایی سر یک بچه می آید…

خنده ام میگیرد برای همین است گاهی میخواهم سوختن دنیا را تماشا کنم… وقتی آمار مرگ و میر توسط بلایای طبیعی کم می شود ناراحت میشم

شوخ طبعی دارکیه، که کمی روانکاو را معذب می کند…

نه؟

اوکی.

———————————

میدونم یک چیز واقعی دارم… اما احساس تعلق نمیکنم…

انگار دوباره و دوباره گم میشوم…

شاید هم گمت میکنم…

بعد یادم می افتد همیشه اینجا در تاریکی بوده ام…باد سرد موهایم را از کمرم کنار میزند…

در استخوان هایم میخزد و مینویسد…

ایمپاستر…

و بعد هولم میدهد پایین انجایی که شاعران خفته اند تنها و پوسیده از تازیانه های قلبی تهی…

گاهی میخوام همه چیز رو کنار بگذارم شغلی معمولی مثل برگرداندن پنکیک در غذاخوری یا خدمتکاری برای تمیز کردن هفتگی خانه ها باشم…

آخر شب خسته در پافر احمقانه ام به خانه برگردم و بدون نگرانی به خواب بروم… 

با مردی حدودا طاقت فرسا سر قرار بروم… و سپس ازدواج کنم…

از احتمال در نهایت احساس ناامیدی داشتن خسته ام…

…..

برام بنویسید جواب هاتونو…

نظرات 1 + ارسال نظر
دال چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت 17:39

جواب‌های طولانی و پیچیده‌ی کسی که با گوشای فیلی نشسته/درازکشیده و تایپ می‌کنه، شاید خیلی به نظر نیاد. :دی

ولی چیزی که از همه اینا آزاردهنده‌تره، اینه که تنهایی تو دنج‌ترین جایی که با هم داشتین، قدم بزنی.

چرا به نظر نیاد؟
فقط میتونم بگم برو جاهای جدید به‌ وقتش :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد