DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

غم تو را پیدا میکند

از بخش بتنی شهر که خارج میشم ناخودآگاه حال بهتری پیدا میکنم دستش رو نگه میدارم و نبضش رو میبویم…

وقتی بچه بودم با بو کردن پوست پرتقال موشن سیکنسی که ماشین بهم میدارد کمی بهتر میشد حالا که خبری از مرکبات نیست فقط بوی گرلن رو حس میکنم

وقتی بعد از ساعت‌های چرخیدن بین کتاب‌ها به خانه برمیگردم گربه غرغرکنان خودش را به پاهایم میماند و آخرین شلوار مشکی ام را هم مویی میکند

باید باهات بازی کنم 

همه را همیشه باید سرگرم نگه داری…

نیمه شب قبل از خواب سعی میکنم برای بار دوم اوپنهایمر را ببینم و با  چاپسنیک مقداری  مضحکی زیاد پشمک  توی دهانم میپچانم…گربه که شبیه مرغ روی تخت مقابلم خوابیده نگاه قضاوت کننده ای تحویلم میدهد که به خنده ام می اندازد… از فکر اینکه این شاید مضحک ترین فریم تاریخ باشد…

صبح تکانم میده و بیدارم میکنه … قیافه اش کمی متفاوت از قبله…

گردنش رو میبوسم و اون نگاهم میکنه

«چرا عکس از حیوونای مرده توی گوشیت داری؟»

————————————

به اینجور رفتار ها عادت ندارم…من هم درعوض موبایلش رو چک میکنم… بی علاقه…

مگه من کیم که بخواهم با خودم صادق نباشم… عاشق این مرد نیستم

حالا فکر نکنم به زندگی چنگ بزنم و هیچ چیز رو جدی بگیرم…

من برای تمام این چیز های جدی ساخته نشده ام

عمرا بخواهم… بابت چیزی التماس کنم اون هم به این خدای اما و اگر ها و باید ها

بقول تام  یورک 

We hope your rules and wisdom choke you

چشم هامو میبندم دوروز سر مزخرفات میجنگیم که بعد به چیز دیگری مبدل میشه و در نهایت با یک تماس و عزیزم شام چی داریم اثری از اون دلخوری نمیمونه…

من هنوز برام عجیبه …نگاه کردن به موبایل دیگری … اونقدر حوصله سربر و مزخرفه 

به خیال خودت میخوای از کارش سردربیاری… بسیار زرنگی و سرت کلاه نمیرود … 

درنهایت همان چیز های کوچک ناشناخته که او را برایت جذاب می‌کرد هم با دست خودت به فنا میدی

——————————-

دیگران امان از دیگران…به حتی یک کلام از حرف هایشان نمیشه اعتماد کرد…

همه چیز های کوچک بی سرانجام حالم رو بهم میزنند

آن دوستانی که شغل خوبی دارند… ازدواج کرده اند…با خانواده شان گرم و صمیمی میهمانی های رشک بر انگیز دارند…

بیشتر هم همه به آنهایی  حسادت میکنم که مرده اند

——————————

توالی اتفاقات چند ماه گذشته غیرقابل بیان اند انگار…

دنبال خونه گشتن…. کار های مسخره … بریکاپ ها … بهم برگشتن ها…. تنهایی اشک ریختن…اولین بارون… آخرین سیگارم که به او دادم…

همه چیز رو کنار گذاشتم و تصمیم بر این شد که دنیا میتونه برات صبر کنه…

هیچ دلدادگی نمیخواستم درعین حال تنهای چیزی بود که باعث میشد همه چیز رو تاب بیارم…

به عکس هات با عشق و احترام نگاه میکنم…هیچ چیز رو قطعی نمیکنم و فقط ادامه میدم…

از بعضی چیز ها جا میمونم و بعضی چیز های دیگه رو میترکونم…

بیرون کافه میشنیم همانجایی که صبح ها بدون داشتن خوابی درست میرفتیم تا صبحانه بخوریم… به امید اینکه توی قطار یا دانشگاه از حال نرم…

امیدوار به اینکه شاید پاییز و حجم کاری کمتر تو بتونه همه چیز رو درست کنه


نمیکنه. نکرد


موهای تو سفیدتر میشند…من هنوز خطی روی صورتم ندارم…ولی در انتظارت میشکنم و بعد دیگه همدیگه رو نمیبینیم…

مردی پیدا میکنم که خوشش نمی آید دست مشتری به من بخورد… نگران است با چه وضعیتی لباسی غذا را از پیک تحویل میگیرم

و تمام این چیز های عادی که دوستشان ندارم و بهشان عادت ندارم و برایم هرگز و برای تو هرگز مهم نبوده

با روانشناسی احمق حرف میزنم که مثل یک رکورد شکسته عبارت «خودشناسی» و «شفای رابطه» را تکرار میکند

تمام روز را صرف طراحی پروژه های شکیل درعین حال ساده میکنم 

سیگاری را با دیگری روشن میکنم

تا شب برسد… بخوابم قبل از اینکه یادم بیاید ندارمت…

——————————————-

درچشم آدم هایی که مرا میشناسند و نمیشناسند و گمان میکنند ایده ای از چیزی که من هستم دارند…

شاید منفورم…شاید کسل کننده…دیگه اهمیتی نمیدم…

حتی ترجیح میدم اینطور باشد… راحت تره…

برای یکی دورروز در این غم مزه دار میشم

تا بعد دیگه هیچی برایم مهم نباشد…

دیگه نه از ماه عکس میگیرم نه از آسمان…. از غذاهایم هم عکسی نمیگیرم که برایت بفرستم…

نه از گربه های رندوم و نه از آن خط هایی که توی کتاب منو یاد تو میندازند…

————————————-

و این دنیایی که حالا مال منه

شامل پرتاب کردن سوتین به فرانت من بندی ست که وقتی دانشگاه میرفتم توی اتوبوس به آن گوش میدادم…

شنیدن ک*ری عبارت «عشق ملایم» از دهان فالگیر

سریع آماده شدن چون اون بهم میگه بنجنبم زندگی داره میگذره…

بهوش آمدن بعد از جراحی دندان عقل و بهش گفتن اینکه عاشقتم حرومزاده..

خوردن پیتزایی که با عشق چندانی درست نشده نان باریک… بدون چاشنی دست هامون

سفر به اشتوتگارت و یاد گرفتن کمتر احساسی بودن و کنترل هیجان از یک مشت آلمانی

تلاش نیمه رمانتیک و کیوتی برای بیرون خزیدن این مرد از پوستش 

میشه

باعث میشه طوری نگاهم کنه انگار این زن چیز باارزشیه

… تابحال زن بودن برای من جز درد چیزی نداشته…سینه ها رحم سرطان کرمپ… روان شدن خون اشک…بیش عشق ورزی نسبت به موجودات بی لیاقت

کلی طول کشید تا بفهمم بقول ناگفته دوستان و دشمنان  زندگی کردن بلد نیستم

میدونم دوست داشتن تو ، به علاوه اون سه روزخوشحالی بعد اینکه خواب دیدم، دستم رو گرفتی…نزدیک ترین احساس به زندگی کردن بود

بسیار نابودشونده…

ولی در تاریکی اونقدر راه میرم که تبدیل به فرم هندسی کوچکی  و کم کم از دید محو میشوم

شاید هیچ چیز زشت تر از آدم هایی نبود که در نهایت شبیه حرف هایشان نیستند

نصف پایت را بیرون در میگذاری و بعد می‌گویی اهمیت می‌دهی و بعد طوری اهمیت ندادن را با ذکر مثال نشانم می‌دهی که می‌خواهم فقط از طبقه پنجم بپرم پایین... 

حالا میفهمم چرا میگفت وقتی تنهایی مجبوری زنجیره سیگار هایت را ادامه بدی

همه چیز طوری می‌نمود انگار زندگی با این زن خصومت شخصی دارد... کاش کمی لابلای تمام این درد ها تنفس داشتم

نمیدانم چه اتفاقی افتاد ولی پیشاپیش عذرخواهم، تا ابد

بمناسبت برگشتن فکرکنم بنویسم…

از نور سبز اتاقم همه چیز رو دوباره زندگی میکنم

زمین میخورم…در تاریکی پیدایش می کنم

اولین خط را با وحشت بر پوستی میکشم

سرم محکم میخورد به کاشی های دیوار آشپزخانه

مثل خوکی اوینک اوینک خرخر میکنم…

در آخر روی صحنه به حضار تعظیم میکنم زنگوله های کلاهم وقتی خم می شوم صدا میدهند

بعد بویی آشنا می شنوم بوی یک بچه…

با وجود نفرت دیوانه وارم از بچه ها سرم را بالا می آورم و دختر بچه فوق العاده و معمولی را میبینم… کنارم

بعد دستش را میگیرم پشتم را میکنم به جمعیت و پشت پرده که پایین می آید با بچه دور می شوم…

دختر فوق العاده و معمولی بوی دیگری هم می دهد

بوی ترش و تلخی که نمی توانی با چیز دیگر اشتباهش بگیری

چیزی نیست … تریاک است 

پدر دختر فقط برای کمرش می کشد

شاید هم کاریست که همه آن زمان انجام می دادند

مثل من که درد می کشم و ترسان کالبدم را اینطرف آنطرف میبرم

البته همان زمان من هم درد نمی کشیدم…

در آن زیرزمین  روی موکت قهوه ای رنگ سیندرلایم را تماشا می کردم با عروسک بازی میکردم

نمیدانم از زندگی چی سرم بود که میخواستم عروسک هم تجربه کند

اما به هرحال برایم فرقی نداشت

همانجا شکل می گیری میان بوی تریاک لوازم گل سازی مادرت… عروسک هایتان

دوربین اجاره ای… لبخند واقعی … با دندان هایی که …. نیستند

راه درازی آمده ای یکم به خودت آسان تر بگیر

دخترک مرد را صدا می کند که از زمین دور و دورتر میشود…

در انعکاس چشم او که هربار بلند تر می گوید بابا 

مرد که کمی پیش برگی از دفتر نقاشی اش کند و لوله کرد

در پتوی طرح پلنگ ذوب می شود

و او را ترک می کند هربار کمی بیشتر….

مصمم تر… بی شفقت تر

گاهی هم مرد صدایش بلند تر است داد میزند بی صدایید

و همه بی صدایند

بیست سال می گذرد

و همه هنوز بی صدایند

مخصوصا دخترک

که از موهایش می گیرم آن ها را دور مشتم می پیچم و دختر را با خودم میکشم

مثل همه به جیغ و داد هایش اعتنا نمیکنم

برایم مهم نیست سر نازنینش موهای ضعیف و دردناکی دارد

دختر را روی تخت توی اتاق می اندازم

سگ سیاه روی تخت می جهد و دور دختر حلقه زده و می نشیند

در را میبندم

زشت زشت زشت

پلید قبیح منفور

گرسنه

متنفر

در بغل مرد زیبایی مچاله میشوم بی توضیح خودم را تکان می دهم مثل بچه ای در گهواره 

مرد لاله گوشم را می بوسد

تو تمام این اندوه نیستی

بله ولی تمام این ها باعث شده زن طعم زهرمار بدهد

صدایم بلند نیست… اما زبانم تلخ است

اغلب حرف نمیزنم… اما وقتی میزنم…. همه چیز می سوزد و می سوزاند…

اما در هسته خام

دنیا دیده و آماتور

دوست نداشتنی ولی رمانتیک است

———————————————-

مرد در چهارچوب در حمام پیدایش میشود

داد میزنم

 چی از جونم میخوای؟

گرم تر از آنیست که شخصیت اصلی گوگولی و مهربان داستان بمانم…

دیگر هیچکاری که دوست ندارم انجام نمیدم… که شاید یک لاکچری محسوب شود

حتی دیگر لحظه ای هم به سمت چیز های ناخوشایند نگاه نمی کنم

خودم را به حماقت تمام و کمال زده ام

مرد پشت میز می گوید باید روی پوکر فیسم کار کنم

اشکالی ندارد

کارت هارا می اندازم و میزنم توی گوشش

او هم همین کار را می کند و لبخند میزند

گاهی هم روی پاهایش می خوابم و او آهنگ های محبوبش را برایم پخش می کند

و فقط به سفیدی دیوار ها خیره می شویم

موهایم را نوازش میکند تا وقتی موج وحشی درونم بتازد

خانه را طوری تزئین میکنم که گمان می کنم او خوشش می آید…

او تماس می گیرد و می گوید

اگر تنهایی خب می آم خونه

به سرعت می رم به یک سالن زیبابی

زن می گوید موهای خوش حالتی داری توی دست میرقصد

میشود خفه شی و هرطور شده تا شب کمک کنی تلخی ام را پنهان کنم

او مثل k9 یا سگ های کادابرا بو می کشد و می داند 

همه این ها یک بقولی فساد است…

دست در زخمم می برد و آن را باز می کند و فشار می دهد… بانداژ سرخ میشود

خود واقعی ات را نشانم بده 

آن را می خواهم

تیوپ رنگ را باز میکنم و مثل مرهمی که بر آماسی می گذارند

روی بانداژ خالی اش میکنم و سرخی را می پوشانم

چه مرگت شده؟ 

ما اینجا فقط چیز های سفید را داریم

از وقتی گل های  قالی را از ترس ملکه دل سرخ رنگ آمیزی کرده ام

دیگر علاقه ای به تمام اینها ندارم بگذار به همین منوال همه چیز را مرهم کنم

مرد شانه بالا می اندازد آنقدر بد و ناجور زن عجیب را می خواهد که دخترک مچاله شده روی تخت را نادیده بگیرد

چشماتو باز کن چرا چشماتو میبندی؟

او ساکت و خجالتی نیست… وقتی کارشان تمام می شود زن همانطور او را نزدیک نگه میدارد

ولی هنوز بطرز باورنکردنی و غیرقابل توضیحی دور است

توی ماشین زیر بارون برایش خلاصه ای تعریف میکنم و باز طبق معمول سرروی پایش میگذارم

در جواب می گوید "طوری نیست، منو داری"

پس دیگه برهمین طبق زندگی میکنم برای دوسال

موهایش را از توی چشم هایش کنار میزنم

هیچوقت از مرد ها خوشم نیامده اینطور

زیپ شلوارش را با دندان و نوک انگشتانم باز میکنم

دیگر... 

من یک پسر بچه ام که از درخت بالا میرود تا کمیک های اجاره ای بخواند

جایی زندگی میکنم که زندگی ساده ست گاهی یک قلوپ از آبجوی پدر بزرگ می نوشم

خواهش می کنم همین الان میخوامت

چطور یک آدم میتونه اینطور باشه؟

—————————————————-

ایستاده ام در اتاق همانجایی که اولین بار به هم گره خوردیم

خبری از تخت و تشک  برای ما نبود

چون پولش را نداشتم

همه چیزم را دادم که اینجا را داشته باشم

آخرین پول سیاه را حتی

با چشمان وحشی نگاهش کردم و اون بگمانم تصمیم گرفت به من آلوده بشه

از تمام صدا هایی که مال من نبود گریز زدم به اینجا که همه چیز رنگیست، باران زیاد تر می بارد

و مادرم هر روز زنگ میزند تا یادم بیندازد چقدر افتضاحم

بالاخره بعد ۲۰ سال هنر کردی و دوست پسر گرفتی چرا باید این باشه؟

نمیدونم مامان به نظرت احتمالا بخاطر چیز هایی نیست که تماشا کردی برایم اتفاق می افتادند؟

مسخره نباش

——————————————————

درهمان نقطه از اتاق تنهایم ساعاتی بعد با غریبه ای به خانه می آیم

مرد "عزیز" صدایم می کند

میخواهد من همه چیز را پیش ببرم

با سبیلش قلقلکم می دهد و با وجود احساس نادرستی ادامه می دهیم

میگم تو بدترینی الان چه کوفتی شد؟

می گوید بی نقص بود 

حمام را نشانش می دهم

بدن هایمان رد های هندسی از عرق روی مت یوگا بجا گذاشته اند

به آنها نگاه میکنم و

دیگر برایم مهم نیست کدوم گوری

————————————————————-

دوباره در میهمانی تنهایی با سیگارم میرقصم سه ساعت دیگه باید سرکار باشم

شکمم پر از ودکاست با زبانی سنگین نگاهش میکنم که رفته راند بعدی را بگیرد

لباس های نخی یونیسکس مرا به تن دارد

چرا حالا باید خودم را نقض کنم

چرا حالا با تمام وجود باید یک چیز واقعی بخواهم؟

ینی اگه نتونم خودم رو کنترل کنم ممکنه حتی بیچاره تر بشم

دوستی از آن بالا نگاهم میکند

این چه وضعیه؟ 

با اشکال دهان بهش میگم 

Happy pride 

انگشت وسطی نشانم می دهد

مرد را از میان جمعیت پیدا میکنم

سردرد دارم میشه بریم ایتالیا تا حق ارثمو ازون پیرزن بگیرم؟

شاید بتونم بخوابم بعدش…

همه چیز را کنسل میکنم

دیگر نمی نوشم

بیدار میشم و مرد برای اولین بار ظهر کنارم است

متوجه میشم کایل دیشب اشاره به این داشت که جز باکسر های مرد چیز دیگری به پا ندارم

فکر کنم خود واقعی ام را نشانش داده ام بالاخره

بهم ریخته و گمشده در تمام ابعاد

Any colour you like

گربه گلنوش را بلند میکنم و مثل خمیر کش می آید

خنده ام میگیرد

آنقدر دهانم را باز نکرده بودم که حس میکنم صورتم می شکند…

هفته هاست حرف نزده و ماه هاست که نخندیده ام…

بدنم کرخت تر از همیشه احساس می کنم

مادرم تماس می گیرد و یادم می اندازد که دیگه ۱۶ ساله نیستم و باید خودمو از این وضع دربیارم

و گرنه هیچ خانواده معشوقه یا دوستی کاری از دستش برایم بر نمی آید

پس تمام بخش های غیر ضروری زندگی را حذف میکنم

افراط رو  کنار میگذارم… همینطور سیاه سفید دیدن چیز هارو

بالاخره ایمیل ها و پیام هارو چک میکنم… تماس می گیرم

«هی … من برگشتم میخوای فیلم های چارلز برانسون رو باهم ببینیم؟»

«نه دقیقا…»

————————

عذر میخوام دیشب دقیقا چه کوفتی شد؟

خانمِ من ظرفیتم بالاست سعی کردی منو بلند کنی

حالا تونستم یا نه؟

….تونستی … برای ۱  ثانیه…

همین کافیه

———-

لب پیاده رو نشسته ام و سعی میکنم توی بریک ۱۷ دقیقه ایم بیاد بیارم

گونه هامو رو با سیب زمینی پر میکنم و با کف دست میزنم روی پیشونیم

برای همینه باید هشیار بمونم… حالا از خجالت میخوام آب بشم و…

 یراست بلغضم توی فاضلاب و مثل لاکپشت های نینجا همونجا زندگی کنم

خیس اب زیر بارون ، وقتی فهمیدی کلیداتو توی شاپ جا گذاشتی ، دوان دوان توی پیاده رو سر خوردی…

 تقصیر خودته و این کفش های لعنتیت

بعد توی راهرو به گمانم انداختیشون و فحش های رکیکی با صدای نه چندان آرومی نثار خدای خیالی بدبیاری هایت کردی

وارد خونه شدی و اونو دیدی که منتظرت بود…

ولی با عرض تاسف؛

شلوار کاستوم دلقکی هالووین به پا داشتی خیس آب و کثیف با دماغی خونین خیره شدی بهش 

سکسی تر از این نمیشد

چه بلایی سرت اومده؟

————————————-

جوابش رو نمیدی و فقط از پنجره بیرون رو نگاه میکنی

زیرلب میگی «این بارونیه که شهرو تمیز میکنه از همه چیز»

بگذار لبه شومینه منتظرت بشینه و سکوت تحویلش بده

همونطور که باهربار نبودنش حس خاکستری رو داشتی که باد به آرامی با خود می‌برد

برمیگردی نگاهش میکنی… حتی از دور توی تاریکی هم کمی پیرتر به نظر میرسد

موهایش این دوماهه بلندتر شده و خطوط روی صورتش بیشتر

زمان داره میگذره…بجنب دختر

به خودت لعنت میفرستی و برمیگردی کنارش

————

بالاخره بوسیده میشی…

«هی فکر کنم  بینیمو شکوندم»

توجهی نمیکنه و ادامه میده

«الان جدی هستی؟ »

به نرمی زمینم میگذارد

«یکی اینجا از دختر های رقت انگیز خوشش میاد»

«چجوری با سر خوردن بینیتو شکوندی؟»

«به تو مربوط نیست»

گریه ات گرفت چون بالاخره میتونستی یکم ضعف نشون بدی وقتی برای دوماه همه چیز رو به پایین هل دادی و ادای قوی بودن رو در اوردی

اینطور شد که دیسک های پینک فلویدی که برام اورده بود رو توی پلیر کوچک روی دیوار گذاشت و سعی کرد بینیمو با پنبه تمیز کنه

دستامو دور کمرش حلقه و نگاهش میکنم

ما اصلا نباید هم دیگه رو میدیدیم چه برسه به تمام اینها

————————

«چیا بهت گفتم؟»

«خیلی خوش صحبت شده بودی خفه نمیشدی مجبور شدم ببوسمت تا ساکت بشی»

«باورم نمیشه اون کارو کردی»

«بینیت نشکسته بود»

«حقت بود یه لگد بهت میزدم»

«زدی… نگران نباش … حتی میشه گفت با قیچی زدی توی قلبم»

«م…»

«اشکالی نداره… مهم این نیست که چند بار زمین میخوری مهم اینه که چند بار بلند میشی»

«باشه باشه … حس میکنم زیاد باهات حرف زدم ، یه فاک یو برات کافی بود»

————————————-

دست به زیر چانه روی پیشخوان تک تک گل هایی که زن می پیچد را بو میکنم و قبل از اینکه هرکدام را کمکش به دستش بدم میبوسمشان

زن لبخند کج معوجی میزند انگار مطمئن نیست از بابت مشتری خوشحال است یا متاسف که چرا باید زنی نیمه دیوانه اینجا باشد

برای فرد خاصی هستن؟

«فقط یه مرد طالب دردسر»

چطوریه که همیشه من برای تو گل می گیرم…

باید دست از طرف رمانتیک تره بودنه بردارم…

آخر عاقبت نداره…

—————-

پشت میز پینک پونگ موهاشو که از حالت عادی حتی کمی بلندتر شده مرتب  میکنم

با دوستاش میخنده و باعث میشه یادم بیاد چرا اینجام

اونقدر سریع حرف می زنند که متوجه نشم

توی گوشش زمزمه میکنم

«چی زدی به موهات؟ بوی خوبی میده»

«منم از منه هرچی هست»

«مطمئنم همینطوره»

درمورد حرف تراپیست فکر میکنم

«واقعا اونو میخوای یا صرفا الان فقط بهش نیاز داری؟»

لای محلفه های هتل غلت میزنم

«متنفرم وقت هایی که باید بریم سرکار»

«درواقع کاره که باعث میشه مشاعرمون رو از دست ندیم اگه بهش فکر کنیم»

تی شرتم رو درمیارم و پرت میکنم سمتش تا عرقش رو پاک کنه…

«نمیخوام به فردا فکر کنم… همینم باعث میشه فردا دهنم سرویس بشه از کار های عقب مونده»

«واقعا دیگه دلم نمیخواد به وقتی همسن تو بودم برگردم»

اتاق را تماما تاریک میکنیم

میشه یکم فقط همینطور بمونیم

دیگه نمی‌گذارم منو ببوسه

بهم گفتی دوستم داری و میخوای تمومش کنیم… گفتی عادلانه نیست و یه چیز واقعی میخوای…

سعی میکنم همه چیز رو شفاف تر کنم، خلاف سمت اون ازش فاصله میگیرم

تکون خوردنم باعث میشه نور بار کنار تخت روشن بشه

«باید مجبورم میکردی دوش آب یخ بگیرم میدونی که چجوری میشه…»

به سمتم خیز برمیداره

«مشکل چیه میخوای ازدواج کنی؟»

سعی میکنم کمی جرئت داشته باشم بدون هیچ پشتوانه ای

روی بدنش میشینم و مثل بچه بغلش میکنم

«نمیدونم… شاید»

«گفتی میخواستی چاقوی جیبیتو به دیوار وقلبت تکیه بدی و خودتو بهش فشار بدی»

خودمو بهش فشار میدم

«حالم خوب نبود بیخیال…دارم حس میکنم خفت شدم»

————

یاد پسر مو فرفری می افتم و اولین بار که توی بیمارستان دیدمش

همون زمان که سیمین منو به جلوهل داد وگفت بهش بگو از موهاش خوشت میاد

الان واقعا وقتش نیست ۱۱ تا سوزن هسته ای فرو کردن توی بدنم 

توی کافه پسر اسم تمام آهنگ هایش روی دستمال برایم مینویسید

و من چند ثانیه بعد متوجه میشم به حرکت آرام شاخه های درخت پشت سرش خیره شده ام

حس میکنم الان است روی صندلی بیهوش شوم یا خوابم ببرد… لاته سرد را روی خودم میریزم

اشکالی نداره اشکالی نداره دیگه از کثیف بودن نمیترسم ، دارم سعی میکنم خودمو در معرضش قرار بدم اگه میدونی منظورم چیه…

جایی دیگر دورتر مرد را میبینم که می گوید:

می خوام قبل از مردن جنوب ایتالیا رو نشونت بدم…

پسر دست توی موهایش میبرد و می پرسد

رنگ مورد علاقه ات چیه؟

باید شوخیت  گرفته باشه…

———-

«میخوای چاقومو ازم بگیری؟ مگه مامانمی؟ دیگه اونکارو نمیکنم»

گلویم را فشار میدهد و روی بدنش میلرزم مثل بچگی ام

سعی میکنم جمله ای رو فرم بدم ولی بدنم تسلیم میشه

بجاش لمسش میکنم

وکم کم ستاره میبینم

«عاشق رنگ هاییم که صورتت به خودش می‌گیره…»

دریا را میبینم که میسوزد در آتش

کبود کنارش می‌افتم

حالا انگار زندگی وسط می سرمای خاصی به جمجمه ام میکوبد

اینطور دوست داشتن 

و نداشتنت

هرباربا احساسی بیش از رنجش و کم از کینه به سویم حمله ور می‌شود

«دلم برات تنگ شده بود»

«فکر کنم بگا رفتیم»

«تو دیگه چرا؟»

Sea, swallow me

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خجالت آور

دفعه دیگری که با کسی کمیستری نداری فقط خفه شو خفه شو خفه شو... 


انفکاک

آنقدر گرم شده که دوباره مثل آدام سندلر لباس بپوشم ولی نه تا شب…

فرسوده و نامحبوب خانه میرویم تا لای محلفه ها غلت بزنیم… کنار کسی که بالاخره احساس درستی دارد…

پاییز همیشه رومانتیک است… صدای جز تا بهار امتداد میدهد لحظات وانیلی را…

مثل وقتی در زمین تنیس تماشایش میکنم که دسته راکت تنیسم را نوار پیچی میکند…

دست ها… دست ها… دست ها…

با کسی درموردش حرف میزنم و او میگوید تو به جهنم هورنی ها خواهی رفت و بعد چندین ایموجی خنده اشکین بار میفرستد…

طوری در موردش بنویس انگار جز در کتاب شعری قدیمی جای دیگری زنده نیستید…

آنقدر که میخواهم کلاسیک نیست… پنجه کلاغی هایش را با نوک انگشتانم لمس میکنم…

دست ها همدیگر را نگه میدارند…

آنسوی زمین میرود تا با توپ مرا بزند و بعد با انگشت روی لب هایش میگوید هنگام سرویس زدن و جواب دادن صدای عجیب در نیارم… و ساکت باشم

کار من عجیب بودن است…تو که خجالت نمیکشی از من ؟ میکشی…؟

میخواهی خودم را تغییر بدهم برایت؟ من فقط میخوام یکم اذیتت کنم

نگهم میدارد و لپ هایم را میبوسد و گاز میگیرد…

جراحی بوکال را فراموش میکنم … 

———————-

از انرژی ات محافظت کن

گاهی به کل وجود ابر ها را فراموش میکنم و بعد یکی میبینم و یادم می آید ما اینجاییم تا روی چمن دراز بکشیم و سعی کنیم بگوییم تمام این ها چه چیز هایی هستند…

انگاربدنم بطور طبیعی از کار شانه خالی میکند…و مدام باید یادآور بشم که سختی های زندگی هر فرد صرفا واقعیاتی هستند که بابتشان گزینه و چاره دیگری نداری گاهی…

ناگهان دوباره شکننده و ادراک ناپذیرم

از همه بجز او متنفرم

سال های خوبی داری تا وقتی چند جمله از سمت کسی که سعی در بخشیدنش داری از پای درت می آورد… لایق این پریشانی نیستی و خودت هم میدانی…

اما پرت میشوی وبه گذشته و یادت می آید چرایی همه چیز را… بی ارزش بودنت در چشم هایشان را…

به راننده مترو که با دست علامت میدهد که نزدش بروم میگویم برو گمشو… با خودم سر و کله میزنم و درنهایت یک بسته مارلبرو قرمز برای  مارچ میگیرم…

… اگر بخوام از چشم پرنده ای روی درخت خودم را نظاره کنم زنی را میبینم که با سیبی نیمه خورده در دست روی صندلی خوابش میبرد…

از دست مادرش و کنترلگری هایش عصبانی می شود… وقتی پای تلفن با لحنی ناامیدانه با چاشنی تحقیر میگوید معلومه که با یه غریبه قرار میگذاری…

عمیقا درگیر کار میشود و گردنش را از دست میدهد بعد هم تفریح و تمام برنامه و قول هایش را…

با گلها درد و دل میکند گویی بعد نوبت آنهاست که از زندگی عشقی شان تعریف کنند… بله همین طور ادامه بده چون طور دیگری زیستن نیست.

—————

جز به زبان مادری نوشتن برایم دشوار است… نظاره اش میکنم که چطور بالشتم را بغل کرده و خوابیده انگار دیروز تمام بار دنیا را حمل کرده باشد…

اولیوت بندی در داستان زندگی من شاید او باشد… نه مثل کسانی که تمام کتاب را با ماژیک زرد هایلایت میکنند… اینگونه است که اولویت / priority  معنی خودش را ازدست میدهد و جمع میشود…

برای من او احساساتیست که بوی سیب و چمن می دهد… کاش میتوانستم مثل قرصی این احساس را اینستنت داشته باشم در جیبم همیشه برای زمان هایی که انگار از مرحمت بویی نبرده ام تا حالم بهتر شود و کم تر دست و پا بزنم…

سعی میکنم برایش ترجمه کنم و توضیح بدم 

«ز خیالت برخیزد بوی گل از آغوشم»

که البته آسون نیست…

برای دقایقی مثل یک آدم ترسناک نگاهش میکنم یاد زمانی می افتم که بعد از آشنایی پشت کافه شماره اش را دور انداختم و نیمه شب کنار دیگری از تخت پایین آمدم و تمام راه را تا آنجا آن آشغالی دویدم تا پیدایش کنم…

گرسنه ی لمسش … درحال ستردن اشک ها فهمیدم اگر چیزی را واقعا میخواهی باید آن را بدزدی…

«ببخش که از آن معصومیتی که در سرداری خبری نیست» را به فارسی مینویسم و روی نایت استند کنارش رها میکنم و می روم…

دال درست میگفت انگار بیشتر از آنی که گمان میکنم گذشته مثل گیاه عشقه دائما دورم میپیچد

بعدتر از آن مثل راکون آشغالی را زیر و رو کردن بود که چیز تبدیل به استاتوس «پیچیده است» رابطه توی فیسبوک شد

مثل وقتی که دوستی نداشتم که به وقت مستی تلفنم را ازم بگیرد تا کار احمقانه ای نکنم…

حین نوشیدن بیشتر حرف میزنید و گریه ات میگیرد که برای او خجالت آور نیست…

روی پا دری خانه اش از حال می روی و او مثل حیوان زخمی تیمارت میکند…

میگویی قبلا سکس داشته ای اما هرگز عشقبازی نکرده ای…

درد از میان لذت بریدن یادت می دهد…

و بعد طولانی مدت غیب میشوید… تماما سپید

حالا دوسال اینطرف همه چیز با عصبانیت نگاهش میکنی و چاقو را تیز میکنی…مراقبی هیچ یک از انگشتانت را از دست ندهی درهمان حال که سعی میکنی با چشمان قهوه ای معمولی ات بهش بفهمانی… که نمیخواهی هیچ چیز کسالت بار شود…

«نمیخوای کاری کنیم؟ جایی بریم؟ میتونیم برای تولدم بریم شام… شایدم برات…

بازیگوشانه می گوید

«خوب درموردش خفه شو…»

میخندی و طوری که انگار مسلم است میگویی «خب گور پدرت»

میان تمام این گیر و دار کار و زندگی و سر به سر معشوقت گذاشتن به شیوه مخصوص خودتان با وجودتمام سر و صدا ها چرت میزنی … بگونه ای که تمام دنیا به بی تفاوتی ات حسادت کند و او تماشایت میکند…

وقتی هم که نیستی تجسمت که با خانواده پشت میز شام نشسته ای و به من فکر میکنی خوشایند است…

ماه مارچ را بیشتر شکر گذاری میخواهم…

ممنونم برای عشق…


نمیخواهم تراما دامپ کنم ولی دارم منفجر میشوم.

به خانه می آیم زیر پتو میخزم… جیم کری را نگاه میکنم تا خودم را کمی آرام کنم…جدی انگار شخصیت آرامبخشی برایم دارد… خیره به اسکرین  تحسینش میکنم…

مطمئنم به نظر خودش هیچ چیز تحسین بر انگیز نیست…

اکثر شب ها غم بغض و حرف هایم را قورت می دهم که میدانم بعدا سونامی می شود و تقاصش را چند برابر پس می دهم… تحمل زندگی آبی را بدون تک نوازی های مایلز دیویس ندارم… این احساس را بهم میدهد که این غم بخشی از دولوپمنت شخصیتم است…

ویدیو یوتیوب می گوید شما تمام پاسخ های مورد نیازتان را درونتان دارید…

و اولین چیزی که ب آن فکر میکنم مرگ است… ملودراماتیک و تکراری و در نهایت زشت…

خودم را تکان میدهم مثل بچه ای تا بخواب بروم… با ذکر

“بعد از ساعت ۱۱ شب هیچ اتفاق خوبی نمی افتد…”

زنی در بانک شکلاتی به شکل قلب سرخی بهم تعارف میکند… 

معشوقم را نمی بینم…

وقتی هم میبینمش دیگر گذشته از همه چیز

مدام باید به خودم یادآوری کنم که بابت کوچکترین چیز ها از من متنفر نیست…

و لازم نیست مثل کودکیم برای بقا مدام خودم را کوچک و کوچک تر و ساکت و ساکت تر کنم…

بعدتر کنار آب همدیگر را میبینیم…

از ولنتاینم می گویم و طوری که مردی برای برانگیختن حسادت دوست دختر سابقش آنسوی بار بهم نزدیک شد و تلاش هاش برای بوسیدنم به کوبیده شدن سرم به دیوار انجامید… در آخر مجبور به داد زدن شدم و مثل بچه بی ارزشی به خانه برگشتم

حالت صورتش شبیه مادرم عوض میشود چانه اش لب هایش را فاصله میدهد اما عصبی منقبض می شود

پشت سرم را چک می کند و می گوید «خوبی»

و آغوشی که همان روز نیاز داشتم را بهم میدهد…

*

اینبار به خانه او میرویم…

مگر همه چیز قابل توضیح است؟ مگر توضیح به دردی هم میخورد دست آخر… صورتش را نگه میدارم و طبق معمول به طرز نه چندان زنانه ای میبوسمش…

سگ سیاه و سفید کوچک خیره با سر کجی نگاهمان می کند…

مانده ام او در مورد تک همسری چه عقایدی دارد و اینکه آیا از اینکه من شکل دیگری ندارم و بوی آشنای دیگری نمیدهم تعجب کرده یا صرفا آنقدر دوستمان دارد که هر حرکت بازیگوشانه ای هیجان زده اش میکند

عقب میکشم

کارت آس پیک را توی صورتش پرت میکنم و روی کاناپه می افتم…

مدتیست بیخیال اشپزی برای خودم شده ام و استخوان هایم را بیشتر از همیشه حس میکنم

در آغوشم می افتد و سرش را روی سینه ام میگذارد

موهایش را از توی چشم ها کنار میزنم… موهای صاف و خسته کننده اش را

خودمان را بصورت نقاشی رنگ روغنی میبینم که او به آرامی زیر دنده هایم سرش را بالا می آورد و قلبم را مثل سیبی هنوز به درخت آویخته گاز میزند

می گوید

«میخوام نزدیکت باشم»

وحشتزده پلیور بافت موهر را بلند میکنم سرش را زیر آن به تنم میچسابنم

میپرسم فوریه برای تو هم کسالت بار و دردناک است؟

برای او انگار همیشه همه چیز معمولیست و او کماکان تلاش میکند همه چیز را گرم کند…

حقیقت ایسنت که با وجود همه چیز اکثرا همه در آخر فقط یک معشوق می خواهند…

از همان نوع که اگر مادرت بداند با هم چه کار هایی میکنید صورتش مثل کتری جوش می اید و قرمز میشود…

شرم داشتم دور و بر این موضوعات ولی دیگر خجالتی نیستم…

شاید درست نباشد به اشتراک گذاشتن خصوصی ترین ها…ولی برای من اهمیتی ندارد… تا وقتی ناشناس بمانم…

توی دفترچه می نویسم

* وقتی بچه بودی می خواستی چه کسی باشی و چه کار هایی انجام دهی؟

- میخواستم پرستار شوم با دوگربه زندگی کنم… اوقات فراغتم را صرف نقاشی کشیدن کنم… مجله و کتاب بخوانم… بلد باشم ماکارونی بپزم و به مهمانی تولد دوستانم بروم…

می خواستم محبوب باشم…

حال مدام از نامحبوب بودن خسته میشوم…

هرچیزی مرا به اینور انور میکشاند و می کوبد…

با وجود زمان فراقت تفریحی نمیکنم… و معشوقه نیمه شبی دارم که برایم کافی نیست… حتی یک دوست هم ندارم

 وگاهی از تنهایی مثل میگو در تختم میپیچم و چرت میزنم تا وقتی حال بدم فراموش شود…

مدام کار زده و سوخته ام…

برای انجام هرکاری بیش از حد ترسانم…

حتی شنیدن ابراز علاقه… یا روبرو شدن با چشم ها…

Into the night -pale seas

لبه پیاده رو میشنیم و سیگاری روشن میکنم…کارم شده پیدا کردن بند های دست کم گرفته شده در اسپاتیفای و آنقدر گوش دادن به آهنگ هایشان تا وقتی خواب ببینم از گوشم خون می آید…

«هیچ عشقی زیر خاک نیست»

توی دفترچه مینویسم تا سردربیارم از چیزها… که انگار همیشه برایم تیره و تارند… هنر های درحال مرگ…

. صفحات صبحگاهی امروز:

۱. آیا این قضیه، که حقیقت همیشه زیر پوسته دنیا بی توجه به همه چیز با آیرونی مخصوص خودش مثل رودی روان است… تو را آزار می دهد؟

از وقتی سگ سیاهی آستینم را چسبیده چندسالی می گذرد و فکر میکنم از همان زمان بود که پرده شفافی از جلوی چشمم کنار رفت و با وجود وحشتناک بودنش فکر این که زمانی همه این ها تمام میشوند… تسلی بخش است….


۲. به نظرت کسی هست که لب هاتو بخواد یعنی در طول روز درموردشان رویا پردازی کند و واقعا بخوادشون؟

فکر نمیکنم…

هیچ لحظه ای نبود که دقیقا اینطور احساس کنم…

حتی با اینکه سعی میکنیم ۳۴ سال اختلاف را کمرنگ کنیم هنوز فاصله ای میانمان هست…. نه به اندازه سالیان نوری… ولی من گاهی آنقدر رویایی می شوم که باید پایین کشیده شوم… و او که انگار هیچوقت متوجه خستگی نمی شود، گاهی نیاز به آرام گرفتن و استراحت دارد…

قبل از دیدنش نوک انگشتی عسلی زیر زبانم میزنم…

این مرد لطیف … انگار از مرمر ایتالیایی ساخته شده… 

همیشه نسبت به من شور و اشتیاق بیشتری دارد… عشق اجتناب ناپذیر

صورتش را میگیرم و می بوسم بلند میشوم پشتم را می تکانم سگ کوچک را زیربغل میزنم لغزان در برف به سمت خانه می روم…تا لباس گرم تر و زیبا تری بپوشم

۳.  آیا ولنتاین تو را آزار می دهد؟

بگی نگی… انگار هیچوقت آنطور که میخواستم تجربه اش نکردم… میدانم امسال هم طبق معمول تنهایی راس ساعت یازده به تخت میروم تا بدون بازی کردن با موهایش بخواب بروم… تا فردا سرکار بروم بدون هیچ چیز بخصوصی برای لبخند زدن

باید حداقل برای خودم گل نرگسی و اسکاچ و شکلات بگیرم…

پدری ان سوی رستوران یواشکی دو شمع کشیده روی کیک را فوت میکند

تمام رستوران برای دختر بچه که روی پای پدرش نشسته دست میزنند… پدر رو را روی پایش تکان می دهد و او که هنوز درست فوت کردن بلد نیست از سروصدا و شور و شوق جمعیت گیج می شود…

وقتی همه ارام میشوند ، با چنگالی به ارامی کیک دهانش میگذارد…

تمام این ها باعث میشند اشک هایم روی غذایم فرو بیوفتند… بدون اینکه بتونم کنترلشون کنم…

حس آشناییه که درست دلیلش رو میدونم و در عین حال درکش نمیکنم…

حتی نمیدونم چرا باید طبیعت ما تا آخر عمر اینطور برگرفته از دو آدم دیگر باشد…

با پشت دست صورتم را پاک میکنم و غذای شورم را میخورم…

می گویم من غمگین نیستم…

فقط گرسنه ام…

———————-

ترجمه میشود

“That’s tough”

شنیدنش تسلی بخشه…انگار یادت میندازه حق داشتی این حال را داشته باشی بابتش…

و حداقل خودت در این مواقع باید به خودت آسون بگیری…

نگران میشم نکند قبل از سی سالگی انقدر از اینها شکسته شوم که بیست و چندساله به نظر نرسم… چروک هایی که از سختی های زندگی بر می آیند فرق دارند با چروک های پا به سن گذاشتن…

باید دست از حسرت بار نگاه کردن بردارم…

روانکاوم می گوید چرا به دیدنم نمی آیی؟

درسته باید بیشتر بیام… نمیشه خودت غرق کار و عشق و وید پاستیلی کنی و تظاهر کنی نیاز بهش نداری

انقدر دقیق می شویم به گذشته که میفهمم بخشی از خشم و رفتار و درونیاتم برگرفته از نفرت و ناامیدی نسبت به جامعه و سیستمی میشه که اجازه داد من اون سالها رو از سر بگذرونم انگار به هیچکس ربطی نداشته که چه بلایی سر یک بچه می آید…

خنده ام میگیرد برای همین است گاهی میخواهم سوختن دنیا را تماشا کنم… وقتی آمار مرگ و میر توسط بلایای طبیعی کم می شود ناراحت میشم

شوخ طبعی دارکیه، که کمی روانکاو را معذب می کند…

نه؟

اوکی.

———————————

میدونم یک چیز واقعی دارم… اما احساس تعلق نمیکنم…

انگار دوباره و دوباره گم میشوم…

شاید هم گمت میکنم…

بعد یادم می افتد همیشه اینجا در تاریکی بوده ام…باد سرد موهایم را از کمرم کنار میزند…

در استخوان هایم میخزد و مینویسد…

ایمپاستر…

و بعد هولم میدهد پایین انجایی که شاعران خفته اند تنها و پوسیده از تازیانه های قلبی تهی…

گاهی میخوام همه چیز رو کنار بگذارم شغلی معمولی مثل برگرداندن پنکیک در غذاخوری یا خدمتکاری برای تمیز کردن هفتگی خانه ها باشم…

آخر شب خسته در پافر احمقانه ام به خانه برگردم و بدون نگرانی به خواب بروم… 

با مردی حدودا طاقت فرسا سر قرار بروم… و سپس ازدواج کنم…

از احتمال در نهایت احساس ناامیدی داشتن خسته ام…

…..

برام بنویسید جواب هاتونو…

March twig

دست های به هم چفت شده ام را بالای سرم به هم فشار میدهم و زیر پارچه با صدای آرومی تکرار میکنم صبر صبر صبر…

این باید احساسی باشه که وقتی یک قاتل سریالی داره تیکه تیکه ات میکنه داری…

دکتر در گوشه اتاق سرد با پارچه ای روی صورتم رهام میکنه و به پشت میزش می رود تا اطلاعات را وارد کند…

برای نمونه بعدی سوزن هسته ای عمیق تر فرو میرود …صدای فریاد ناله گونم توی سرمای اتاق محو میشود

خوبی؟

اره اره… ادامه بدید…

درحیاط بیمارستان سعی میکنم با نفس کشیدن لرزشم را کنترل کنم… پسری با موهای فرفری کمی آنطرف تر پشت میز نشسته و سعی میکند روی گوشی اش به ویس ممویی گوش کند…

توی هواپیما پیرزنی با دختر حدودا چهل ساله اش کنارم می نشینند پیرزن پاهایش را روی کیفی که مقابلش گذاشته بالا می گذارد و با نگاه به من که قبل از تلاش برای چرت زدن خودم را در صندلی مچاله می کنم میخندد…

کانسپت جوانی باید برایت خنده دار باشد وقتی در ثبات روز های آرامتر فقط زندگیت را میکنی… برای من که همیشه به آدم های بزرگتر با حسرت نگاه کرده ام زیاد خنده دار نیست… ولی این احساس لطف و مرحمتی که به نادانی هایم دارند بگونه ای دلم را نرم تر میکند…

انگار این مدت تمام انرژی ام مکیده شده توسط آدم هایی که همیشه دست پیش را میگیرند تا پس نیوفتند… آن هم بی دلیل

گاهی فقط با دیدن کسی مثل من یا حتی هرکسی دیگر آنقدر احساس تهدید و ناامنی می کنند که لازم میبینند دلقک وار نمایشی راه بیندازند که در آن تظاهر به ملکه یا پادشاه بودن کنند…

مثل مرغ سربریده می مانند… ترسان از اینکه کسی نشانشان دهد واقعا چه چیزی هستند… اینکه کسی مزخرفاتشان را به رویشان بیاورد برایشان ناباورانه غیر قبول است…

بعد به خودم یاد میدهم و یادآوری میکنم موجوداتی وجود دارند که برخلاف تو هیچ چیز احساس نمی کنند و هیچ آگاهی نسبت دیگران ندارند … پس از هیچ رفتار یا اکتی ابایی ندارد و هرچیزی کنارشان ممکن است…

وجود ادم هایی مثل این پیرزن گاهی یادم می آورد برای چه کسانی در واقع باید زندگی کرد…

بالاخره کسی هست که سوارم کند تا خانه … کاش همیشه بودی…

کاش وقتی بچه بودم و کت کال میشدم بودی وقتی تنها روی نیمکتی مینشستم تا شاید مادرم بیاید دنبالم… با اینکه میدانستم کجاست و نمی آید….

ولی بجایش محو تر میشدم به تا وقتی دو چشم بیشتر ازمن باقی نمی ماند که همه چیز را نظاره کند…

چطور دیگران بدون ذره ای از تلاشی که من میکردم هر آنچه می خواستم داشتند… بدون هیچ بهایی برای پرداختن…

خانه می اییم و میمیریم 

شش صبح فردا بیدار میشوم…تنها… جت لگیده

توی قهوه ام پودر دارچین میریزم…

عشق میخواهم …

عشق بیشتر می خواهم…

با اینحال وقتی عصر نگاهش میکنم که چطور لبه تختم نشسته و عروسک روسی را از هم باز و سرهم میکند… فکر میکنم شاید باید به همین لحظات راضی باشم تا ابد…

توی نمایشگاه به نقاشی ام خیره شده تا برسم… دست گل را ازش میگیرم سعی میکنم دلم را گرم کنم و خودم را برای ولنتاینی تنها آماده کنم…

پنجره نورانی میان فضایی تاریک روی بوم… خیره شدن به آن شاید ادامه را برای آدم آسان تر کند برای همین هم کشیدمش…

کنارش دراز می کشم…

«چرا میخوای مدام با من باشی؟ حالت خوبه؟ »

خیلی وقت است بیخیال ساختن دیواری شده ام که شیطان را بیرون نگه می دارد…

توضیح نمیدهم … چیزی حدس نمیزنم … گمان نمی کنم

اگر یک اصل یاد گرفته باشم اینست که چیز ها همیشه میتوانند حتی بدتر شوند…

وحشت میکنم از نبودنش… برایش سلیویا پلت می خوانم

Not easy to state the change you made.
If I'm alive now, then I was dead,
Though, like a stone, unbothered by it,
Staying put according to habit.
You didn't just tow me an inch, no –
Nor leave me to set my small bald eye
Skyward again, without hope, of course,
Of apprehending blueness, or stars
.

That wasn't it. I slept, say: a snake
Masked among black rocks as a black rock
In the white hiatus of winter –
Like my neighbors, taking no pleasure
In the million perfectly-chiseled
Cheeks alighting each moment to melt
My cheeks of basalt. They turned to tears,
Angels weeping over dull natures,

But didn't convince me. Those tears froze.
Each dead head had a visor of ice.
And I slept on like a bent finger.
The first thing I was was sheer air
And the locked drops rising in dew
Limpid as spirits. Many stones lay
Dense and expressionless round about.
I didn't know what to make of it.
I shone, mica-scaled, and unfolded
To pour myself out like a fluid
Among bird feet and the stems of plants.

I wasn't fooled. I knew you at once.
Tree and stone glittered, without shadows.
My finger-length grew lucent as glass.
I started to bud like a March twig:
An arm and a leg, and arm, a leg.
From stone to cloud, so I ascended.
Now I resemble a sort of god
Floating through the air in my soul-shift
Pure as a pane of ice. It's a gift.

«من فقط بدجوری میخوامت… و نمیدونم دیگه چطور میشه تورو داشت… »

دهانش را باز می کند.

زبانش را میبرم

«فقط یادم بده اگه میتونی… نشونم بده… من فقط یه بچه احمقم… »


برای مرد…

انگار که همیشه دارم نظاره اش میکنم… وقتی آبجو بشکه ای مینوشد و چشم هایش به حرف هایم لبخند میزنند و لیوان را فاصله می دهد تا نفس بگیرد…

وقتی در مسیر منتهی به جنگل، به آرامی از بلندی سبز میان درختان پایین می آید … و  گاهی سرش را برای دیدنم بالا می اورد… رنگ ها و قواره اش را تشخیص می دهم…

شاید او تنها کسی که خواسته مرا بفهمد… و رفیق روحم است…

وقتی سرش را به دیوار تکیه می دهد می خندد و متوجه می شوم موهایش کمی بیش از حد بلند شده است…

پوستش که دارد برنزه میشود… شاید کمی نارنجی … که به نظرم زیباست…

میدانی دیگر چه چیزی درباره او زیباست؟

نادیده ام نمی گیرد… طوری به حرف هایم گوش می دهد انگار تنها انسان هایی هستیم در فضایی تاریک و بی زمان و مکان ، که هیچ چیز دیگر اهمیت ندارد…

نیازی نمی بیند با پایین کشیدن من از دنیای خودم … به خودش احساس امنیت بدهد… ایده هایم را نمی دزدد و از امتحان شیوه های جدید زندگی با من ابایی ندارد…

حالا میتونم بگم به تمام اون صبر کردن ها می ارزید…

—-

لانا در آهنگ جدیدش می گوید فراموشم نکن… یعنی این زن خودش را فراموش کردنی تصور میکند؟

پس به گمانم ما فقط در چشم معشوق هایمان زیبا و خاص باشیم…

روز هایی که به قتل نرساندن خودت هم دستاورد محسوب می شود… فقط می توانم سعی کنم خودم را از چشم او ببینم…

شاید زیبایم… شاید آزاردهنده… شاید معصوم باشم … یا شاید حیله گر…

درهرصورت این روز ها بیشتر از همیشه می دانم و برایم شفاف است که به هرچه چنگ زدم بخاطر تنهایی ام بوده…

انگار همیشه همه جا غریب بوده ام… جز کنار او…

کنار او انگار همه چیز متعلق به من است.

—-

جایی در زمان میان درختان می دوم… گاهی روباهی هستم و گاهی دختری هراسان که همه چیز را کنار میزند و می گریزد…

تیر طلایی کشیده میشود… هوا را می شکافد و بعد قلب مرا… درست از میان همه چیز وجودم رد می شود…

پوست …گوشت … و استخوان … تمامش…

بعد باصورت زمین می افتم…

مرد بالای سر روباه می ایستد…

دختر به آسمان نگاه می کند و دنبال خدا او را شکر میکند… بابت مرد…

میخندد و می گوید تصور کن هر کسی غیر از تو بود…

نخ قرمز دور انگشت کوچکم را می کشم…

مرد کمانش را زمین می اندازد…

پاییز زمستان میشود…

آزرده می آزارد…

روباه مرد را می بوید و از بوی سیگار و عرق و فرومون هایش متاسف می شود و بعد…

آن ها را مثل تک تک زشتی های دیگرش می ستاید…

یکبار برای همیشه قبول میکند… که تو انتخاب نمیکنی عاشق چه کسی شوی…

همانطور که دست خودت نیست چه بویی چه چیزی را یادت می آورد…

روباه یخ زده است

زن اشک می ریزد

چیزی بمن بده که ارزش زنده بودن را یادم بیندازد… 

دارم تحلیل می روم…

در ماشین پوشیده از برف مرد خم میشود تا زن را ببوسد…

زبانش گرم است… 

“نترس می خواهم بازو هایت را لمس کنم…”

دست ها ذوب می شوند در امتداد هر لرزش

لباس هایت را بگذار باشند… 

زن انگشتان مرد را توی دهانش فرو میکند و حلقه را با دندان هایش در می آورد 

او را حتی نزدیکتر میکشد… همانطور که میخواهد…. چطور نزدیک تر شوی وقتی همین حالایش هم به هم گره خورده اید

پیشانی اش را روی شانه مرد که در تلاش است صندلی را بخواباند می گذارد…

زن پیشتر نمی خواست دیده شود اما حالا که او اینطور از پایین نگاهش میکند… هیچ چیز برای قایم کردن ندارد…

برهنه تر …صادق تر و آسیب پذیر تر از همیشه… بدنش گرم تر میشود 

گویی جریانی سپید فام و روح مانند از ستون فقراتش می گذرد… و می روبد هر آنچه از جنس او نیست… تمام کلمات… نگاه ها… رفتار های خالی از مرحمت…

انقدر خوب … که وقتی مرد دست هایش را نگه میدارد و آتش از پایین به تمام جانش بالا میخزد

روی سینه اش می افتد و به آرامی بر او رنگ میبازد… در او محو می شود…

شاید این طوریست که اوهربار مرا می کشد… و باز برمی گرداند…

کثافت نویس

خواب دیدم از دلتنگی و خالی بودن بازو هایم… کمی بعد در فضایی تار انگار که کمی مست باشم، داشتم به دختر بچه ۵ ساله ای یاد می دادم چطور درست مشت بزند…

انگشت شست روی بند دوم و ضربه زدن با استخوان های انگشت سبابه و وسطی…

چگونگی چرخاندن دست…

حتی در رویا هم دنیایی را بیاد دارم که کودکان هم باید خودشون رو برای بدترین آماده کنند…

شاید با انتخاب انتقام همیشه به این دنیا خوراک دادم… با اینکه….

با اینکه میدانستم انتقام گرفتن همیشه مشابه مشت زدن، حتی اگر بلد باشی چطور،  به خودت هم آسیب میزند… اما روحم به ایجاد این تعادل ها نیاز داشت…

بحث کنترل نبود… بیشتر انگار… میخواستم بتونم انتقام بگیرم تا بتونم دوباره دوست بدارم…. دوستشون بدارم… 

که عجیب ترین چیزیه که همین حالا حین نوشتن فهمیدم…

….

گاهی هم بحث این است که چه چیز کوچکی توی مسیرت است که مثل گیلاسی رویین تو را از پا در می آورد؟

توی مود خوبی نیستی به خودت میگی احتمالا بخاطر سایکل و فراز و فرود هورمون ها باشه یا قرص ها یا غذا هایی که میخوری یا به اندازه کافی نمیخوری…

فکر میکنی مدت کوتاهی بیشتر طول نمیکشه ولی انگار ادامه داره…

چیزی را زیر پا له میکنی مثل پوست گردو صدا میدهد… سر یک جوجه کلاغ تصورش میکنی و بعد فکر میکنی کاش موجود زنده ای بوده باشد… 

از موجود زنده ای که مدام له میشود بودن خسته شده ام

این طرف قضیه شاید آسان تر باشد

یا حداقل کمتر سخت…

باید به خودت گوشزد می کردی که آن نفرتی که رویش بالا  می آوردی… صرفا همان است که به خوردت داده… همان که با لگد در وجودت کوبیده…

باید گوشزد کنی که تو فقط یک بچه بودی که نیاز نداشتی قوی تر شوی… همان چیزی که همه به تو می گویند انگار نمیدانی تنهایی توی چه جزیره عقب مانده ای گیر کرده ای وقتی همه داشتند پیشرفت می کردند تو درحال تاب آوردن… خودت را نجات دادن بودی…

پس فکر نمیکنم که نیاز داشتم قوی تر باشم….. نیاز داشتم در امان باشم…

کمی توی تاریکی کنده خالی درخت بالا تر می آیم…

 به اون پسر شیرازی خسته ای که همیشه برایش زیادی فکر میکنی … همانی همیشه خسته است…

از پسر ها بیزاری … و خدا را بابت مرد ها شکر میکنی… 

تشخیص پسر ها برایت آسان میشند ازونجایی که طوری رفتار میکنند انگار تنها کسانی هستند که روی زمین وجود دارند و وقتی بهشون توجه نمیکنی مثل بچه ای شروع به جیغ زدن میکنند… خنده دارند… حتی برای تویی که توی دنیای شاه و ملکه ها ، جوکر وار راه خودت را می روی…

در کافه به گروهی از دخترها که بلند میخندند نگاه میکنی 

ارزو میکنی کاش دوستی داشتی که در راه خانه درمورد بالا رفتن قیمت شیرینی بهش غر بزنی…

یک روز می آید که امواج دریا می شوید از من تمام این ها را.

زلدا کمی بیمار است

در حیاط پشتی روی پاهایم نشسته ام … به صدای برخورد قطره ها به گرداب های کوچک و برگ های درخت گوش میدهم و به بچه گربه سیاهی که شبیه اژدها چشم های زرد دارد نگاه می کنم…

کار من همین است… کنار سطل اشغال منتظرش بودن…

تا زاغ سیاهش را چوب بزنم… میشود گفت از نظر استراتژی مقابله همیشه میدانم کجا بایستم تا هم دیده نشوم هم بتوانم همه چیز را ببینم… باید تک تیرانداز میبودم…

با این حال وقتی برگ بزرگی از درخت بانیان روی سرم می افتد از ترس انگار یخ می کنم…

صدای در را میشنوم و بر میگردم سرجایم…

چرا اینکار رو با خودم میکنم…؟

کمی انسوتر در شهری از گونه های یخ زده 

از پشت شیشه کافه ای نگاهش میکنم…

 زمانی قبل از اینکه رسما ببینمش…

در هر تار و پود خواسته نشده… رد شده… و توخالی…

ان ها نشسته اند… در پلیور های گرمشان … او منتظر من نیست…

ولی من داخل می روم…

از کنارش رد میشم و فقط بوی سیگار میدهد… دلم میخواهم موهایش را … سرش را ببوسم…

یک چای یخی سفارش می دهم و خط های کنار دهانش را نگاه میکنم که وقتی می خندد بالا می آیند… و نیش هایش را…

ندارمش…

نمی شود…

از کدام خیابان گورم را گم کنم سریع تر است؟

وقتی متوجه نگاهم میشود تظاهر میکنم که به بیرون کافه درنقطه ای پشت سرش چشم دوخته ام… منتظر…

بعید است متوجه شده باشد…

دست ها… همدیگررا نگه می دارند…

کلافه چشم هایم را می مالم و چتری هایم را بهم می ریزم…

پشت ساختمان با باریستا سیگاری روشن می کنم… به پسر، شاید دو سه سالی جوانتر از خودم ،می گویم که اگر ارنجش را به بدنش بچسباند دستش کمتر می لرزد…

همش به لنگر ستون و تکیه گاه بستگی دارد…

که من هیچکدام را ندارم…

امده ام در این کافه به خودم درد هدیه کنم…

اسم ردو بدل میکنیم و همان صحبت های کوچیک…

بر می گردد تا لاته لرزان دیگری درست کند…

دود را به سینه می کشم و چشم هایم را می بندم تا دست هایش را ببینم

چه می شود اگر سیگارم را پشت دستم خاموش کنم… تا دقایقی فراموش کنم چطور هم جوان و می شود گفت کمی زیبایم

و هم ملعون…

یاد آن بچه گربه می افتم با وجود بانمک بودنش ،ترسان و بی اعتماد نمی گذاشت نوازشش کنم…

موجودات حیاط پشتی… یکی اش هم خودم…

این فعلی که مرا از هم می پاشد… حتی خودم هم شگفت زده کرده اولین بار است که این احساس را دارم 

بطوری که درد دارد

“خواستن”

و بعد

او به من می پیوندد

برای لحظه ای قلبم بالا میپرد 

به گمانم باید متشکر باشم از فندکی که گاز تمام کرد….

——————-

در شاپ دستش را نگه میدارم…

پیرسر با چابکی کارش را می کند و او بعدش با لبخند نگاهم می کند… گوشش را میبوسم…

 ظریف و محکم 

در خانه …

مایلز دیویس می گذارم و می گویم گور پدر چت بیکر…

سعی می کنم کباب تابه ای که مادرم می پخت را درست مثل خودش با دست هایم شکل بدهم

به جوراب های قرمزم که طرح رویش بابانوئل را در لباس زیر و شراب به دست نشان می دهد می خندد

برایم جالب است که کلمنتاین وار زندگی میکنم با اینحال مرا جدی میگیرد… که میتواند برای برخی سخت باشد

بعد از آن یک راز مگو به همدیگر میگوییم… گاسیپ های خانوادگی …

و چیزی که چند روز پیش پای تلفن از خواهرم شنیدم ارزش های عمیق شخصی… که تورا عاقل و سرپا نگه میدارند

اینبار در صفحات صبحگاهی ام مینویسم:

۱. مهم ترین ارزش درونی ای که برای خودت به آن باور داری و هیچگونه نمیخواهی از ان تخطی کنی چیست؟

-برای من « درک » است… درک شدن و درک کردن مهم ترین ارزش است… رنگی متفاوت از هر چیز دیگر دارد… انگار تنها چیزیست که ارزش زندگی و عشق و مردن را دارد…

۲. برای سال نوی میلادی یک راز مگو از خودت بمن بگو

- شاید اینکه در صورت لزوم آنقدر بی رحم میشوم که خودم را هم می ترساند…

۳. فکر می کنی اگر خدا بودی میخواستی یا می توانستی همه چیز را درست کنی؟

فکر می کنم شاید ابلیس عادل تر باشد تا خدا… مثل همان حرفی که به دختر ها درباره پسر ها میزنند… اگر میخواست و علاقه مند بود تابحال قدمی برداشته بود…کاری کرده بود… خودی نشان داده بود…

۴. ترجیح میدهی محض صادقانه زیستن ، نسخه دستکاری شده حقیقت را به خورد کسی بدهی که تاب هضم کردنش را ندارد یا با راز هایت بمیری؟

من ترجیح میدهم با آن ها بمیرم… یا تمام حقیقت را بگویم

سنگ مزار بوکوفسکی را تصور میکنم

سعی نکن

گاهی انگار سعی و تلاش نکردن درست ترین راه است…

مخصوصا وقتی زنی هستی که مدام احساس میکنی باید خودت را همه جوره ثابت کنی 

——— برایم بنویسید اگر هنوز خواندن و نوشتن بخشی از زندگیتان باقی مانده…

داستان هایی از سرزمین اصلی

با خودم زمزمه میکنم لالایی مخصوص بزرگسالان رو…

It’s okay …you just need to stay…

داستان کوتاه ژاپنی می گوید که چطور وقتی راهب نیایش های اول صبح را می خواند انگار بیشتر از یک صدا از گلویش خارج میشود…

سعی میکنم با ام آنرا بازسازی کنم

که ناموفق است اما عمیقا گرم و آرامم می کند…

با اینکه ایده گلویی برای روح های بی زبان بودن کمی خوفناک است به باورم برمی گردم همانی که از بچگی میدانستم اگر روحی هم درکار باشد کاری با من ندارد…

تصور کن مرده باشی و فرای تمام این کثافت ها سفر کنی و هنوز ول کن این موجودات نباشی…

نمی دانم نفرت انگیز است برایم مثل اضطراب انسانی که فکر میکند همه نگاهش میکنند و درباره او فکر و صحبت میکنند درحالی که هرکس مثل او درگیر خودش است…

وقتی هم از خودت گره باز می کنی  احمق هایی پیدا میشوند که تصور می کنند تو همه چیز آن بعددیگر را ول کرده ای تا بوقت خواب آن ها را بترسانی…

واقعا همیشه برایم مضحک بود… مخصوصا وقتی پدربزرگم مرد و همه می گفتند اونو توی خواب دیدند یا نیمه شب روح شفاف ابی رنگی را در خانه دیدند…

می خواستم بالا بیارم و انجا را ترک کنم و بعد هم این دنیا را… انگار هیچ کس هیچوقت بالغ نمی شود…

یک مشت بچه اینطرف انطرف می روند و گند میزنند به همه چیز…

با مداد قرمز زیر کلمات جالب خط می کشیدم وقتی در زندگی گیر کرده ام هرکتاب جایی جدید برای رفتن است…

این خطوط و قلب و ستاره در مارجین کتاب ها هم ردپای من است…قبلا اینجا بوده ام…

این کتاب هایی که دارند به سقف می رسند واقعا جادویی اند…

در اغلب این داستان های آسیایی میبینیم که چطور دنیا با وحشی گری مطلق به جایی که میخواهد می رسد

بعد با فیلم و داستان و مدیا توی سرت می کند که همه چیز امن و امان است و ما فرهنگ تمدن انسانیت و مدرنیته داریم

فقط تورا سلاخی میکنیم… دستمان کماکان در جیبت است و یخورده هم اجرام جنگی مرتکب می شویم ولی بجز اینها ۹۹ درصد اوقات همه چیز خوبه…

تقریبا هرکاری که بایست و نبایست رو انجام می دهیم فقط تو به عنوان یک شهروند فرهیخته و عادی توی این جنگل مدرن باش و همه چیز رو بما بسپار…

به مرگت ادامه بده نگران نباش… ما قاتلت را پیدا می کنیم… هزار سال کاری طول می کشد….

من مشکلی با خشونت ندارم طوری در بدنم ریشه دوانده که بهترین دوستم شده… از ماسکی که به آن می زنند تا همه را گوسفند نگه دارند بیزارم…

انگار چیزی از اعماق صدایم میزند که داستان خودم را بنویسم … چون از این نالیدن ها خسته کننده اند…

 اگر بخواهم صادق باشم…

❤️‍

لیست چیز هایی که در زندگیم قابل دوست داشتن هستند را توی دفترچه کوچکم درست کنار دستور العمل مرغ کبابی کره ای می نویسم…

از نوشتن چیز ها مخصوصا رسیپی های مادربزرگی خوشم می آید

لحظه ای پوزخند میزنم و فکر میکنم باید به مادرم زنگ بزنم تا باهم به این حقیقت که مادر بزرگم احتمالاً اشتباهی بجای ارث و میراث و حق مسلمم بهم سرطان سینه داده بخندیم

بله انقدر تلخم که با یک من عسل هم نمیشه منو خورد میخوای چیکار کنی؟

در آشپزخانه با موزیک بدنم را تکان میدهم و دلم برای رقصیدن و ایتالیا تنگ می شود…

حس میکنم تیر طلایی رنگی از قلبم رد شده

و هنوز بیرونش نیاوردم آن را با خودم اینور وآنور میبرم…

بعد متوجه میشوم که احتمالا باز هم در پایان آسیب می بینم هرچقدر هم عشقم را در پوستینی از درستی ها بپیچم

این هم فرمی از خود آزاریست

دل بستن به فردی که متعلق دیگریست…

حقیقت های بسیار کثیف به سطح می آیند…

بگذریم… لحظه هایی که برایشان زندگی میکنم را دوباره میشمارم

-وقتی بیرون انقدر سرد است که صورتت را احساس نمی کنی و به خانه می ایی سرت را زیر پلیورش میبری و صورت یخ زده ات را روی سینه اش گرم میکنی…

-وقتی حرف میزند و یادت می افتد چقدر صدایش مثل صدای مرد های دیگر تحریک کننده و ترسناک نیست… شانه هایت بالا نمی پرد

-وقتی اسکواش بازی میکنید و تمام فکر هایت را عرق میکنی…

-وقتی قبل از خواب چای بهارنارنجی که اوردی را مینوشی

-وقتی کتاب به بخش هیجان انگیزش میرسد و از بدنت خارج می شوی…

جز این های فعلا چیزی به ذهنم نمیرسد…

انگار غمگین بودن مرا بی اندازه احمق کرده… ولی برمی آیم احتمالا

از پس روز هایی ،که به تنهایی ، بودن ، با هیچ چرتکه ای به تحمل این امتحان شدن های بی پایان و اندوه های بی وصف نمی ارزد…

به نوعی صرف نمیکند…

.

وقتی همه بابت سوگم از من متنفر می شدند و تبدیل به معضلی به خودی خود

غوز بالای غوز

آن هایی که اینطور عمیق فرو نرفته اند

توضیح هایت را درک نمی کنند … دلیلی هم نمی بینند… فرد کورررنگ هیچ تصوری از سرخ ندارد

پس فقط دست از حرف زدن بر می داری و مطمئن می شوی که سه وعده غذا بخوری

مثل روبات کار کنی و اطراف شهر بچرخی و به همه چیز تکیه بزنی

استراحت کنی تا شاید از بدنت خارج شود از طریق زمینی که نگهت داشته

.

دلم می خواهد چیز های خوب بنویسم…

Can’t get it out of my head - electric light orchestra

مبتذل ترین صفحات صبحگاهی

به سوال های زیر پاسخ دهید

۱. تا چه اندازه حاضری در چیز ها غرق شوی؟

تا وقتی باعث نشود خودم را از دست بدهم احتمالاً


۲. آیا معشوق خوبی هستی؟ (بدون خجالت پاسخ داده شود)

از عاشقم بپرسید… فکر میکنم آدم کمی سختی باشم … قلب سردی دارم… زیاد پیش نمی آید لحظاتی که بتوانم به عنوان انسانی خودم را بروز دهم پس حس میکنم عشق ورزی ام خالی از سیاست و الهی باشد…


۳. این روز ها چطور خودت رو با زندگی وفق میدی؟

به منفی پشت ۳ نگاه میکنم و خودم رو عمیق تر در ملحفه می پیچم…

بارون برای دقایقی به شیشه میکوبد و ناامید ترکم میکند… شاید هم فکر میکند به زمان نیاز دارم

اگر فقط خودم هم می توانستم با چنین مرحمتی به خودم نگاه کنم حس میکنم همه چیز متفاوت از آب در می آمد….

لباس ها را از روی شوفاژ جمع میکنم و گرمای جمعی شان جوریست انگار فردی زنده را بغل کرده ام

با آن ها روی تخت می افتم و دقایقی برای خودم نگهشان میدارم ، بدنم انگار گیج شده از این صمیمیت گرم مصنوعی

گل ها را آب میدهم …ظرف ها را میشورم…

تصمیم میگیرم توی وان استراحت کنم قبل از کار… ایده سالی برای استراحت و ریلکس کردن از آن کتاب روحم را میخورد…

انگار هر انچه از سر گذراندم فراموش میکنم وقتی قرار است با خودم رحم و مروت داشته باشم

تمام چیز هایی که هیچکس تو را برای روبرو شدن با آنها آمادگی نمیدهد…

سعی میکنم خودم را بصورت بچه گربه یا توله سگی تصور کنم که سرنوشتی مشابهم داشته 

و بعد نسخه پیر تر و کودکم خودم رو تصور میکنم به عنوان شخصی کاملا جدا و دگر پنداری شده

و بعد خودم را تصور میکنم هربار که تصمیم میگیرم که میدانم در نهایت مرا می آزارد…انگار مهمانی گرفته باشم غذا درست کرده تزئینات را انجام داده هدیه رفتنی برای میهانان آماده کرده به علاوه موسیقی و بازی ها…

و در نهایت هیچکس سرو کله اش پیدا نشد در آن مهمانی… هیچکس نیامد…

همچین حسی دارد تنها گذاشتن خودت با این نوع اندوه و آسیب…

در تخت میپوسم برای مدتی که استراحت میکنم

از کار بر میگردم

شب برای خودم شمعی روشن میکنم و روی پاستا پنیر رنده میکنم

و حین خوردن کتاب می خوانم… درست مثل شخصیت اصلی وقتی سالیان سال احساس ان پی سی بودن میکردم…

مار دور داوودی رقصان چینی می پیچد…

درخت فیک را از ته کمد بیرون می آورم و در سکوت  تزئین میکنم

به چیز های آبی رنگ توی صفحه نمایش اولترا ساوند نگاه میکنم و در سرمای اتاق برهنه می لرزم 

دکتر می گوید میتوانی یک لحظه تکان نخوری؟

سعی میکنم نفس بکشم تا شاید لرزشم را کنترل کنم…

دستیار از خرید هایش برای اماده شدن برای دیدن فردی به خصوص به دکتر می گوید…

برایم جالب است چطور شغلم تمام روز کار با سوزن هاست و هنوز

 از سوزنی که احتمالا قرار است برای نمونه برداری بهم بزنند کمی وحشت دارم… می گویند به آن ده درصد نچسبم وقتی نود درصد ممکن است هیچ چیز نباشد… من که اعتقاد به سرنوشت را تماما در آرسنال روش های مقابله ام در زندگی قرار داده ام لبخندی میزنم…

در قطار به سمت خانه موراکامی میخوانم آهنگ باعث میشود حس کنم زندگی چقدر شیرین است وقتی

فقط محض عشق ورزی زندگی میکنی…

عشق ورزی به افراد محبوبت…

این طور است که خودم را وفق میدهم با قبول همه چیز به یکباره…

اگر میخوانی برام بنویس جواب هاتو

Where else would i go

قول دادم که فقط و فقط برای خودم بنویسم و این شاید اصیل ترین کاری باشه که تابحال انجام دادم

اینجا برایم دفتر خاطراتی شده از عمیق ترین و مگو ترین حرف هایم… 

بگذار باشد…

ادامه مطلب ...

Uncool and the hippie

چندین و چندبار چرکنویس کردن و سپس پاک کردن… روز ها به چشمم میگذشتند و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم … با هیچکس… حتی با خودم… یا دفترچه و بلاگم…

تا وقتی وارد استیج شیدایی شدم و تصمیم گرفتم کلبه ای توی کوهستان بگیرم برای التیامم… التیام خودخواهانه ام… حداقل اینطور احساس میکردم…

آدم هایی شدیم که مشتاق گلوله های آزادی هستیم… آزادی ای که دیر و زود دارد و سوخت و سوز خیر…

اطراف کلبه رو که زن چهار سال پیش با دستان خودش ساخته نگاه میکنم …. برای یکی دونفر ساخته شده

شاید برای من تنهایی که گوشه ی نیمکتش بنشینم و بنویسم از دلتنگی برای محبوبی که همکارانم مرد نقره ای صدایش میکنند…

سعی میکنی صدایش را به خاطر بیاری … چون به متریال نیاز داری… نسخه ای هیجان زده  از تو، از خودت میپرسد…

چطور؟ برای نقاشی یا داستانی جدید میخواهی؟

کوبنده جواب میدهی لعنت به تو…برای خودم میخواهم… میخواهم نفس بکشم امواج صدایش را… 

فضای کوچکی که مقابل در داری تا مت پهن کنی و یوگای ماه کامل انجام بدی…

چه کار دیگری دارم بکنم وقتی خانه ام از هم پاشیده… میلیون ها مایل دورم از عزیزانم

اپ های لعنتی رو پاک میکنی… و حین شدو ورک هایی که صبحگاه مینویسی مثل کودکی اشک میریزی…

انگار دوباره و دوباره در انتخاب خواسته و آرزو هایم اشتباه میکنم و خدا و غول چراغ جادو و جهان هستی همه بهم نگاه میکنند و میگویند

شرمنده هرچیزی غیر از این…

انرژی زنانه ام را بکار میگیرم و کارت های تاروت رو برمیزنم

مثل همیشه سکه ها و شمشیر ها و مرگ

کارت خوبه ادامه بده

همین مانده تبدیل به جادوگر بشم شروع کنم به کار های عجیب غریبی مثل پخت پاتیل و نام کسی را میان قلب بز دوختن

ده ها کتاب میخونم و فکر میکنم به دلتنگی این روز هایم… که تجملاتی ست…

هیچ چیز راضیم نمیکند،

تا وقتی او از راه برسد و مثل عروسک خیمه شب بازی بلندم کند از این سرما…

دست ها و گونه ها قرمز تر از همیشه میان محلفه ها می غلطیم, یک شمع دیگه توی جاشمعی و هیزمی دیگر توی بخاری میگذارم…

مردی که میگه از نظر خانواده اش چندان باحال محسوب نمیشه … مثل نور به چشم های یخ زده ام بر میگرده… موسیقی آتشم… و رقص دود هایم…

انگار شاعران مورد علاقه ام درست میگفتند که باید عاشق مردی سالم شوی… تا ببینی چه چیزی درواقع از دست میدادی…

و باری دیگه ثابت میکنه که نمیتونستم عاشق فرد دیگه ای شبیه خودم بشم … با یک ترک فوق العاده بزرگ نمایان رویمان… به امید چسب زخم ها….

هیچ چیز مثل اون نمیتونست جلوی این خونریزان رو بگیره…

من هم که بطور کلی میانه ای با هر واژه بی اصالتی ندارم… مدت هاست بیخیال باحال بودن شده ام

 هوگه و حرف زدن های شبانه… او می گوید چقدر به این سفر نیاز داشته و من میگویم

از احساسم…به مثال کودک سرخپوستی که مسیحیان کاتولیک موهایش را از ته تراشیده… غریب… گسسته و داغ دیده

برخلاف انتظار، سرم رو روی سینه اش به پلیور فشار میده… 

ته مانده های ساندویچم را قبول میکنه و بخواب میریم…

.

خواب تکراری میبینم عجیب ترین روحانی ترین و غمگین ترین مسئله ای که نیمه شب های خسته من بفکر فرو می بردند تجسم رویا میشند…

من… ساعت سحر… کودکی دو سه ساله تسلیم خواب روی رخت خوابی پهن شده روی زمین… خواهرم نوزادی که بتازگی کمی وزن گرفته کنارم روی رخت خواب کوچکی… صدای نفس هایش… مادرم بیست و چهارپنج ساله… صورتش سفید و کک مکی… ساده و بی آلایش… بی زبان و مطیع… شاید با صدای جیرجیرکها همه خوابیم…همه هستیم ، اما رفته ایم… مثل صفحه سپیدی پاک و بی خبر… بی خبر از آنچه انتظارمان را میکشد… تا له مان کند… بدن و روح های مان … و هرچیز الهی که به دنیا آوردیم با تولدمان…

و بعد میترسم و با بدن درد میگریم و نمی خواهم در چنین دنیایی باشم… گوشه اتاق جمع میشم از ترس بال زدن کبوتر پشت پنجره… سایه ای سراسیمه به سمتم حمله ور میشه…

.

سقوط میکنم و از خواب میپرم…

ترسان دنبالش میگردم…

مقابل در ایستاده با چوب بیسبال قرمزم…

صدایی از بیرون می آید… بلند میشم تا بشینم و ناخودآگاه کوگر تصور میکنم… میخندد میگوید فقط یه گوزن کنجکاوه… از نادانی ام به خنده میوفتم

صبح فردا سیب ها را برای صبحانه قاچ میکنم…برایش موهایش را توی بشکه فلزی پهنی بیرون میشویم و نقره را میان انگشتانم لمس و بررسی میکنم…

باری دیگر… مادری کردن برای مردی که یادم می اندازد چطور بایست میبودم اگر پدر داشتم…

خلاصه که هنوز تلاش میکنم تاب بیاورم زندگی را…

با فلسفه ی جدیدم از شجاعانه وارد همه چیز شدن تا از آسیب روحی در امان باشم… و فکر کردن به مرگ شیرینم در نهایت…

آه ای مرگ شیرینم… قول میدم برخلاف تولدم خندان بمیرم…


می شود

دیروقت می نویسم…بالاخره باید این احساسات را جایی تخلیه کرد…

به تمام کار های رقت انگیزی که این مدت انجام داده ام فکر میکنم و مطمئنم نمیتونم ازشون بنویسم هیچ کجا… فرار کردن ها بوده و خودزنی ها سپس…

برای خودم هم دردناک و غیر قابل تحمله نتایج مراقبت نکردن از این بچه ای که همیشه آخر صف میگذارمش…

الان زمانی نیست که سوار دوچرخه بشی با هدفون برای خودت اینطرف آنطرف  بروی پس فقط جلوی شومینه خاموش دراز بکش و چشم به در بدوز شاید زمانی معشوقت…مادرت… یا هولدن کالفیلد را دیدی…که از در داخل می آیند… کسانی که میتوانی طولانی مدت با آنها از همه چیز حرف بزنی… بنا به شرایط تمام این افراد ناممکن هستند…

هندل کردن خودت چقدر سخت میتواند باشد؟

چه میشود اگر مثل بچه ای بهانه چیزی را می گیری که حتی نمیدانی چیست آن وقت چه میکنی؟

کاش بزرگ بودم به اندازه انچه از سر گذراندم…کاش میتوانستم از همه محافظت کنم…

در نهایت اپیزود یاس آورم را از سر میگذرانم و مچاله به خواب میروم … جایی که هیچ چیز نیست…

هیچ چیز به قبل باز نمیگردد…فردا سعی میکنم جرئت داشته باشم…خودم را سورپرایز کنم… و در نهایت پیش یک تراپیست بروم…

همیشه درمورد من می گفتند او مثل اژدها دهانش آتش دارد… خب که چی…

اگر بودم که به آتش می کشیدم…

هر آنکه روی خاکسترمان رقصید…

استخوان هایتان لایق در هم شکستن اند…

شمع را فوت می کنم و به نقاشی هایی که عده ای زن سر مردی را می برند فکر میکنم…

احتمالا لایق این نوع وحشت اید…

تا چند دقیقه ای بعد هم نگاهمان کنید که  چطور می گوییم نباید با این میراث در می افتادید.

کسانی که هیچ چیز برای از دست دادن برایشان نگذاشته اید, از هیچ چیز هراسی ندارند.

ژ

و دل و دماغی که یاری کرد بنویسم بالاخره… به خودم برسم… هرچند با سیگاری بعد از یوگا توی استودیو ختم می شود و با پلیور پشمی که حتی متعلق به من نیست به بارون که به شیشه میکوبند نگاه میکنم و فکر میکنم به همان لحظه دقیقی که تو بی خبر از همه جایی…همان لحظه ای که جگر گوشه ات مثل گلی چیده می شود…

چرا قلبم طور دیگری نکوبید تا متوجه بشم؟ چرا یخ نکردم؟ چرا صدایش به گوشم نرسید؟

رشته های عصبی… ستون فقرات… مفاصل … تبدیل به یک تکه گوشت بی جان میشود بدون آگاهی …بدون خاطرات یا کوچک ترین طبعی از حضور…

خاموش به اعماق فرو می رود یا بصورت سیمرغ سفید شفافی مانند دود از دهان خارج میشود و از بافت سقف و طبقات بیمارستان خارج…

آیا میتوانی آن را توی هوا بقاپی و التماس کنی برگردد؟

یا باید گوشت تهی از آن بعد و زمان را در پارچه بپیچی و جایی زیر خاک بگذاری؟

به فرضم که همه بگویند او رفته…بدنت چطور منتظر کلید انداختنش و تن صدای شیرینش نباشد؟

به فرضم که خوابیدی و بدون اون بیدار شدی… چطور به دل و ذهنت توضیح میدهی دیگر برنمی گردد دیگر از مسواکش استفاده نمیکند…

آهنگ های مورد علاقه اش چه میشوند؟ 

چقدر زمان باید بگذرد تا قبول کنی  خط داستانت عوض شده و دیگر نمیتوانی هیچ چیز برایش تعریف کنی…یادش بدهی…ویدیو های خنده دار آبکی نشانش بدهی؟

تا چه مدت باید ناخودآگاه از سر عادت با اون تماس بگیری…فقط برای اینکه این حقیقت به سرت هجوم بیاورد که او جواب نمیدهد… کاش به جزیره ای رفته بودی و گوشی نداشتی…کاش با من قهر بودی و جواب نمیدادی…کاش سرکلاس بودی و سایلنتش کرده بودی این کوفتی را…

کاش جایی فقط …باشی…

بجایش تبدیل شدی به یک ایده، به یک نام رمزآلود… رمز ما شدی دخترک…ژینای از همه جا بی خبر…

تمام این ها دقایقی از سرم میگذرد و وحشت میکنم از اینکه احتمالا تا آخرین لحظه هیچ ایده ای نداشتی چه اتفاقی برایت می افتد…

و این مرا میکشد…

وقتی میفهمم هیچ جوره دلیل و برهان هایم توجیح نمی کنند… همچین پیش آمدی را…بدبختی ای را…

انگار سکه های یخ زده توی دهانم میمکم…صدای قلبم را میشنوم… و این حس را میشناسم…

این سرخی که تمام سرم را داغ و گوش هایم را سرد میکند…

از زیباترین رقص های طبیعت در جسمم… برای خشم…

تنها مسیر نقره ای عدالت

برای قربانیان و محکوم هم…

حس

 انتقام خواهیست.

———-

امیدوارم فکر نکنی برای ما اتفاق نمیوفتد…آن ها که زیرخاکند هم همین فکر را میکردند…از غاصبان نترس… بترس از وقتی حاضر نشدی بجای هرروز ،یکبار گریه کنی…بترس از حسرت دقیقه ای آزادی در جسم چروکیده ات.

———-

همه تا اطلاع ثانوی عزاداریم… میروم در خانه ام را سفید رنگ کنم…شاید مرهمی بود… 

In time / in secret

گاهی برای میلی ثانیه ازت بیزار میشم چون بیاد میارم امکانش هست منو ترک کنی… که من در رنگ هایت جایی نداشته باشم…

دیر یا زود منو پیدا نکردی درست سروقت بود و ازون به بعد با هر شبحی تورو بیاد اوردم که باعث شیرین شدن زندگیم شد…

کاش توی صورتم میزدی شبی… و بعد از اون من کمی به خودم میومدم…دست از تکرار برمیداشتم

برمیگشتم سراغ پالت و رنگ های هرروزه ام دلم نمیخواد زمانم رو اینطور بگذرونم…لعنت بهش

اما…

اما و اگر نداره فصل های سردم برمیگردند و من حتی صبورتر میشم  بهتر کار میکنم آروم تر میشم و چیزی میشم که تو بهش افتخار کنی نه این توده ی بهم ریخته از ترس و روح زیبایی غرق شده… 

بعد برمیگردم ومیگم حالا همه چیز مال منه…

تمام چیزهایی که حسرت بار به تماشا مینشستم…

قلبم رو مثل تاجی روی سر میگذارم و پشت میکنم به هرچیزی که با ملودی وجودم هماهنگ نباشه…

کنار تو جایی دارم… و دیگه مثل روباهی دوباره و دوباره شکار نمیشم…

با گذشت زمان

اعتماد ابدیم و تمام راز هام رو بهت میدم.

کالبد / flatlands

چرکنویس های درهم و پراکنده ای نوشته بودم که حاکی از تنفرم از فصل شیر ها بود...موجودات از خود راضی حالم رو بهم میزدند و من نفرت بار تماشایشان می کردم و نفرت احتمالا شدید ترین حسی بوده که تابحال داشته ام...

حرفی برای گفتن نداشتم با وجود تمام نوشتن ها و پاک کردن

پس تکه هایی از زندگیم مثل کاغذ هایی بریده شده از روزنامه رو اینجا قرار میدم...قبل از اینکه به نحوی نابود یا بدتر رستگار شوم...

----------

“وقتی هیچ ویتامینی توی بدنت باقی نمونده و احساسات به سطح پوست می ایند...درست روی سطح پوست...

تحمل کوچک ترین ناملایمتی رو نداری… سرزمین های مسطح به صورتت میتازند… ”

شب ها به صداش گوش میدادم تا بتونم بخوابم …سوخته و شیدا… داستان هایی برام تعریف می‌کرد تا دور بشم از این گستره ی یأس

احساساتم آروم و آروم تر میشدند…دیگه انرژی برای داد و قال نداشتم

حتی انگار نوشته ها کمتر متعلق به خودم شدند…

درزمان میپریم و در نقطه ای با صدای چنگ و مردم پدیدار میشیم

فرمان فلزی قایق را میچرخونم و گمشده به اطراف نگاه میکنم…

اون سرش رو روی پای من میگذاره تا دومین چرت روزش رو بزنه… دو قوی سپید جریان اب را میشکافند و از کنارمان رد میشند…

حالا نوبت منه که داستان تعریف کنم

“میخوام از اینجا بزنم بیرون”

———————-

با صدای کلاغ ها پنجشنبه چشم باز میکنم دیر تر از انکه باید…

احساس میکنم همه چیزم را از دست داده ام و کماکان با بی لیاقتی از دست میدم…

انگار خطایی توی کد من باشه و تمام این سالها به اشتباه و بی فایده تلاش کرده باشیم…

ماهی های توی سینه و سرم با صدای کرت کوبین میگویند «من هم نمیدونم!»

.

توی تخت بیدار میشم به رد دست هایش روی تاج تخت که با اولین نور های روز نمایانند نگاه میکنم

خوشحال از داشتنش برای مدت های کوتاهی

وقت شکوه میرسه

مادر ایده هایم را از دست داده ام…

خوشحالی کودکانه دیفالتی که رویم نصب بوده را از جیبم قاپیدند…با سیلی از صورتم تکاندند…حالا بیشتر میخواهند.

ایده ای به ذهنم خطور میکند در پایان روز

فکر میکنم رهایی میتونه 

پاک کردن و کمتر داشتن و بودن باشه

رفتن از اینجا به سرزمین های مسطح باشه…. تماما پوشیده با یخ

شاید داشتن یک لحظه در روز که خوشحالی … دقیق شدن به اون لحظه و تاب آوردن روزمرگی و ناملایمات باشه

کاش روزی بیام بگم که انجامش دادم

حالا یک انسان رها هستم.

کودک درون و مکان ها

عاشق وقت هایی نیستی که بصورت گذرا، خوشبینانه و رویایی به یک ایده فکر میکنی... 

یک تصویر رو میبینی ویژنی که بخش بدبینانه و نامیدی همراهش داره و ازش میگذری... چون انگار نمی تونی داشته باشیش

مدتی بعد میفهمی اون تصویر گذرا و خالی از امید  و حتی بیشتر رو داری و برات اتفاق افتاده...

***

توی حموم در حالی که بعد تتو گرفتن نباید دوش بگیری، خودمو با آب داغ میسوزونم ،یاد وقتی میوفتم که دوستی بهم گفت دلیل حمام های مرتب و طولانیم نیاز به نگه داشته شدن توی آغوشه...نیاز به گرما وسط تابستون عجیب به نظر میرسه...

بصورت ناراحتی توی ماشین میشینم و بدون نگاه کردن بهش سرمو روی بازوش میذارم...به بارون نگاه میکنه و با نوک انگشتانش موهامو لمس میکنه

غمی که از احساس بی ارزشی در این فصل توی بدنم نشسته خسته کنندست...

به خاطراتی فکر میکنم که حتی مغزم هم با تشخیص اینکه بیاد نگه داشتنش برام آسیب زنندس پاکش کرده...تلاش میکنم اونا رو نبش قبر کنم اما موفق نمیشم

مثل عروسک توخالی از روی بازوش روی پاهاش سر میخورم

لطفا منو بیار پایین... روانکاوی که باهاش صحبت میکردم همون صورت رو به خودش گرفت

همون صورتی که زن توی بخش سونوگرافی به خودش گرفته بود؛ وقتی به غده توی اسکرین نگاه میکرد و کلمات رو با انگلیسی لحجه دار برای زن دیگه تکرار میکرد تا ثبت کنه روی عکس...

کلمه متاسف بصورت عمودی از بالا تا پایین صورتش نوشته شده بود...

روانکارو سعی کرد توضیح بده دلیل فراموشی های گاه بیگاهم رو و طوری که به دست هام نگاه میکنم و انگار من یک کتاب نانوشته ام...خودم رو توی این کالبد پیدا میکنم و برای لحظه ای همه چیز رو فراموش میکنم وبعد همه چیز با جرئیات به سرم برمی گرده از جمله گذشته

اون میگه وقتی ترامای قوی رو برای مدت طولانی بطور مستمر از سر میگذرونی بدنت با این مکانیزم دفاعی سعی میکنه تورو از سرنوشتت و گذشته فراموشی بده/انکار کنه یا یه همچین چیزی 

ذهنم برمیگرده توی ماشین ... عجیب و مریض اما قابل نوشتن حداقل برای من...

چونه ام رو میگیره و بعد انگشت شستش رو توی دهنم میکنه...

و من مثل بچه ای میمکش...بدون شرم

لرزش توی بدنم احساس میکنم...به بیرون پنجره نگاه میکنه بارون در تاریکی

چشم هامو میبندم و نا خود آگاهم تکرار میکنه اون اینجاست...طوری نیست...همه چیز درسته

زانو هاشو میبوسم و عذرخواهی میکنم

اون درک میکنه


 توی حمامی که انگار چراغش غیر قابل تعمیره د تاریکی دوش میگریم مثل دو بچه ...رد بارون اشک عرق تابستون و آب دهان رو از روی خودمون میشوریم

سعی میکنیم از میون انگشت هامون حباب درست کنیم

به خودم اجازه میدم پرسروصدا باشم

پرسروصدا بودنی که بخاطر ptsd تقریبا هر میلیون سال یکبار اتفاق میوفته در من خونه من

موهاشو با حوله خشک میکنم و میگه که هیچکس مشکلی با این قضیه نداره...

من میگم که حسرتم چطور تبدیل به تلاش برای فرد دیگری بودن شده

و اون توی چشمام نگاه میکنه و متوجه میشم چقدر از تماس چشمی تاحالا خودمو منع کرده بودم


توی رستوران ویتر کمی بدخلق منو رو دستمون میده و بعد بیحوصله یادداشت برمیداره

خوشحال از جدید بودن این تجربه روی صندلیم جلو میخزم و  زانو هاشو زیر میز میون پاهام نگه میدارم...میدونه من زیاد زنانه نیستم

قرار میذاریم خودم باشم بیشتر و بیشتر با اون خودمو پیدا کنم 

برای بهتر کردن حال ویتر یه تیپ تپل براش میذاریم


توی پیدا کردن یه اسنیکر کونوردی کمکم میکنه

توی فروشگاه وقتی میدونه چه حسی دارم وقتی به کف پاهام دست میزنه همینطور بیشتر و بیشتر اذیتم میکنه

به نظرت کی حس میکنم ازش فاصله میخوام؟

چون الان نمیخوام توی خونه تنها باشم

از فکر اینکه چقدر هانیمون فیز بخش عجیبیه چندشم میشه و برمیگردم سرکار...

خود واقعیم احتمالا 9 ساعت میخوابه...وقت شناسه... هرکاری که براش سالم تره انجام میده

بوی نارگیل و وانیل میده... هیچ وقتی هدر نمیده و بابت هر چیز کوچیکی عذر خواهی نمیکنه...احتمالا بالاخره فرانسوی و شنا کردن بلده ...

هرشب کنار آرسن میخوابه و میتونه توی چشمای معشوقش با انعکاس اولین نور های روز یا نور های شهر در شب خیره بشه

اعتماد به نفس داره و قبول کرده تجربه کمی توی رابطه داره اما بطرز عجیبی رمانتیکه

probably

بالاخره فرصت میکنیم قبل کار همدیگه رو ببینیم...شاید همین دوست داشتنیش میکنه...

ندونستن اینکه دفعه دیگه که میبینمت چه زمانیه...

صبر من رو آزمایش میکنی... من که هرگز چیزی بیشتر از اونچه میخوای بهم بدی رو طلب نمیکنم...

هیچوقت نمیپرسم آیا اون مشکلی با این قضیه نداره، فقط وقتی لمسم میکنی دستم رو روی حروف اول اسمش که روی بدنت حک شده میذارم...اونو نادیده میگیرم و این بیشتر درباره من میگه، تا تو...

کمی بعدتر انگار میتونم بعد دو ماه نفس بکشم... همیشه عجیب و رندوم آغاز میشه

صورتم رو قایم میکنم چون مطمئنم یا خنده ات میگیره یا نگران میشی...

اونقدر ادامه میدیم تا دیرمون بشه

من ریسه لذت رو میبرم و بی مقدمه میگم باید بیشتر آب بخوریم...

پیرهن سبز رنگم رو تنش میکنم و تیشرت رنگ پریده ورزشی اش رو برای خودم نگه میدارم

 چیزی عجیب و مریض درمورد این حرکت منو به خنده میندازه

چیزی که از ابتدا من رو مثل گربه سیاه کنجکاوی جذب اون کرد حالا داره بصورت معکوس خودش رو نشون میده

مراقبت کردن از مردی که دخترک گرسنه و ترسیده درونم رو تغذیه میکنه...

دخترک که سال هاست توی کنده درختی نمناک پنهان شده مثل سگی که قراره به سرپرستی گرفته بشه

کم کم قبول میکنه و نزدیک میشه... تا وقتی از خودش هم دور بشه

به امید دوباره رها نشدن...یا برای همیشه رها شدن...

ازش می پرسم اگه دوباره بزودی میبینمش؟

«احتمالا»

111

حقیقتا چیزی خواستنی تر از فهمیده شدن نیست

حداقل برای من

توی کافه درین افکار غرق میشم تا وقتی یکی از همکار هام یه قاشق خامه روی نوشیدنیشو توی دهانم میذاره و باعث میشه تمام فکم درد بگیره ...

اون میگه تو باید شیرینی بیشتری به زندگیت اضافه کنی...

آره 

احتمالا...

مراقب خودت باش

پس از نیمه شب 

جلوی تخت می ایستم که فقط سپید و خالیه

ضربان قلبم لباسم رو تکون میده 

قبل تر داشتم به تو فکر میکردم 

از لباس تابستونی ابر و بادیم بیرون میخزم

دستی توی موهای کوتاه شده ام میکشم…واقعا به گفته ی همه شبیه موهای دازای شده…

انگشترها رو درمیارم و زیر کاور ها میرم

فکر میکنم به تمام بار هایی که به طرز مشخص یا نامشخص بهم فهمونده شده که ،خواسته نشدم…

نادیده گرفته شدم… با وجود دردناک بودنش چون برام سوال میشه تا کی قراره ادامه داشته باشه این رویه…

کی بزرگ میشم و نوبت من میشه تا زندگی کنم…و همه چیز طبیعی و معمولی پیش بره

از طرفی هم مهر تاییدی به همه فرضیه های بی معنی بودن همه چیز میزنه…

که ناپدید شدن رو کم درد تر میکنه…

حالا به خودم فکر میکنم…

که به قول ادگار آلن پو 

و هرچه دوست  داشتم ، به تنهایی دوست داشتم

حالا فقط میخوام که پرستیده بشم…

شاید اونقدر هم بد نباشه…

برای خودم لالایی زمزمه میکنم

طوری نیست طوری نیست همه بعضی روزا حس عجیبی دارند…

 از خودت مراقبت کن و برای خودت مادری کن پدری کن.

اگر به نسخه کودک خودت فکر میکنی و دلت برای خودت نمیسوزه و بابت طوری که با خودت رفتار میکنی شرمنده نمیشی، 

به نسخه پیر خودت فکر کن…

_______

خاکستری شبیه تو و دوست داشته شده 

شبیه تو

حداقل


٫

بعد از مدتی

از چیز هایی که هستند به تنگ آمدم...صبرم لبریز شد و از تنفر اشباع شدم

از هر چیزی که مربوط به این بعد از واقعیات بودند...پس خشک شدم به زمین افتادم... دست از تلاش برداشتم...از حرف زدن و بعد...از فکر کردن...

اون زمان بود که به حقیقت نزدیک شدم... دستم رو به سمت بی تفاوتی صفر تا هزارش دراز کردم...

و پاک و ناپدید شدم...

آیا بهتر نیست که همه ی ما ناپدید بشیم فقط؟

تمام کاری که این مدت انجام دادم اتلاف وقت بود...

شایدم تنها کار های واقعی بودند که تابحال انجام دادم...گرفتن استودیو... دوست داشتن کسی دوباره...لذت دادن به اون و خودم...خوب غذا خوردن و سخت نگرفتن رو فراموش کردی؟

گرسنه ی چیزی هستم از جنس مادرانه...برگشتن توی شکم مادرم... و معلق بودن...

اگر کسی بتونه طنابی که بمن وصله رو بگیره و منو پایین بکشه شاید بتونم روی زمین قدم بردارم با اینکه برای زمین ساخته نشدم...

اینطور شد که اون هرزه رو سلاخی کردم...موهاش رو کوتاه کردم ...دارم اسکریپتی مبنی بر جزئیات زندگیش می نویسم...

همه چیز رو شیفت دیلیت میکنم...اشک های غول پیکر میگریم... چون خسته شدم

خسته ام...

dying things

توی قطار به این دو کلمه فکر میکردم...چیز های در حال مرگ... چیز های زشت... هرگز آلوده نشده... خام...دست نخورده و دوست داشته نشده...

توانایی گریه در قطار رو آنلاک کردم...

گفتم میرم دور میشم از حشر و نشر با این موجودات...

مگر اصلا معنی ای به این زندگی میچسبه که بخوای ناراحت باشی؟ فقط خوشحالی با عقل جور درمیاد وقتی هستی...

فقط مستی ... بی بند و باری و بعد یک مرگ دردناک... و بازگشت به نبودن...

زیر دوش سینه ام رو به دنبال اون نشونه میگردم...

به دنبال اون غده... به دنبال اون قلب...

هنوز همونجاست ...

همونی که من رو تبدیل میکنه به یک چیز در حال مرگ...

و تو شاید منو تبدیل کنی به یک چیز دوست داشتنی...

برای همین ازت خوشم میاد...

تو هنر دوست داشتن ،چیز های دوست داشته نشده رو از  بر کردی ...

وقتی به دستات نیاز دارم بیشتر از همیشه عمیق تر به درون چیزی که من نیستم و منم

من انتخاب نکردم و هرروز باهاش زندگی میکنم، فرو میرم...

گاهی با فکر تو زنجیره درد رو میبرم و فکر میکنم به یک اتاق...

به برگشت به شکم مادرم...

به انکار کردن این غم...

و سپس بیچارگی بعد از اینکه دیگه نمیتونی انکار کنی...

آثار همه چیز...همیشه... همه جا میماند...

من گوشه ای گیر کرده ام...

خودم رو به پوسته میکوبم... میشکنم و میشکنم...

بخواب میرم و دوباره متولد میشم...

با صدای کلاغان بیدار میشم،

و همه چیز دوباره از سر آغاز میشه...

مردنم.

ماگ

خیس عرق از اتاق میام بیرون چون وسط یوگا صدای وارد شدنشو شنیدم... 

هرچند اون مزاحمم نشد اما گفت باید دیگه در رو دوبار قفل کنم چون باد بازش میکنه... 

من اهمیتی ندادم... مهم نیست چطور بازی میکنه... این بازی منه... 

یه لیوان اب برای خودم ریختم... میتونستم نگاهش رو احساس کنم مثل یک سیگار که روی بدنم میسوخت... 

لیوان رو از دهانم جدا کردم و طبق معمول اب دهانم کش اومد از لبه لیوان... مثل یک بچه... رقت انگیز و چندش آور

خندیدم و گفتم که یه بولداگ لعنتیم... 

به تصویر لرزان خودم توی اب نگاه کردم... 

لازم نبود چیزی بگه... میدونم چی فکر میکنه

به اتاق رفتم لباس هامو دراوردم... حوصله مسخره بازی ندارم همین یکم پیش محکم سرم رو به لبه تیز تختم کوبیدم و گریه کردم... 

توی خونه ی من... من رو میخوای و سپس من رو پس میزنی...

شاید از پوستم خوشت میاد... شاید از گوشت... و شاید از استخوان هام...

همرو بهت میدم... و بعد از اینجا برو

من رو احمق گیر نیار

وقتی برگشتم

اب توی لیوانم را نوشیده و لبه ی لیوان رو از اب دهانم لیسید

من رو گیج و گرسنه دوباره رها نکن... چون زمانی من رو پیدا کردی که از خود بیزار... 

و حس گناه رو به همه چیز دوخته بودم

ظاهر و باطن عجیبی برای خودم ساخته بودم

تا کسی بهم نزدیک نشه و تو بو کشیدی و کسی به عجیبی خودت پیدا کردی... به زشتی زیبا و فقط... 

عجیب

کلمه دیگه ای برای توصیفم پیدا نمیشه... 

ما حرفی برای زدن به هم نداریم... فقط خواستن زودگذر... 

اگر هم چیزی بگه... 

میدونه باورش نمیکنم 

و میدونه لازم نیست  بگه... تا بگه.

بعدا میبویمت... 

italy

جایی در جنوب شهر کوچیک... تخت و شمع... غلت زدن های عرقین و کلافه...

پرتاب کردن کتاب و سپس گوشی به سمت دیوار... گشتن پی بهانه ای برای لمس تو هر دقیقه از سفر...

علاقه دیوانه وار به بوییدن مو های نقره ای ات که با نسیم تکون میخورند توی قایق...

و به صورت خلاصه تمام چیز هایی که الان ندارم و دیوانه ام میکنند...

اگر حقی هم برای متصور شدن تو داشتم دارم به آرومی از دستش میدم...

تو حریص میشی  و هر اونچه داری رو هم ته دره ی عمیقی میندازی...

و بعد به ترکی که رویت عمیق تر شکافته شده نگاه میکنی...

خسته و سردرگم به پریدن جلوی قطار فکر میکنی...هرروز

من این رویا رو پس میخوام...

اون سفری که تونستم توش وانمود کنم تو برای همیشه مال منی... 

گوش دادن به آهنگ ها از رادیو و دم کردن یه قهوه توی موکا پات  فکر نکردن به کار لعنتیم برای یک ماه...

میدونی که وقتی برگردم...

وقتی برگردم چقدر بی همه چیزم...

بی پول...بی پدر... بی دست و بال... بی عشق و خواسته نشده...

اینجا هیچکس برای اعتماد کردن نیست و من مثل یک نمونه ایراد دار فقط باید زندگی کردن دیگران رو حسرت بار از گوشه اتاق به تماشا بشینم...

ولی تو هنوزم میگی باید برگردیم و میگی این چیزی بیشتر یا کمتر از همونی که میبینی نیست...

از اونجایی که مادرم هم درست مثل تو  از آتش ساخته شده این صداقت دردناک رو میشناسم...

برمیگردیم...تو به خونه و من به آپارتمان خالی از اسبابی که توش زندگی میکنم... 

روی زمینی که روش لباس هات رو در آوردم دراز میکشم و بر میگردم به بازی کودکیم...

همونی که بی حرکت تظاهر میکنم جزو اسباب اثاثیه خونه ام

لعنت شده و تا حدودی زیبا نمیدونم چطور خودم رو هندل کنم... و این بهترین هدیه ای بود که خانواده ام بهم دادن...

لازم نیست حتی دیگه بهم دست بزنن...خودم خودم رو نابود میکنم