DISSAPPEARED SOUL

diary of a

DISSAPPEARED SOUL

diary of a

نهفته

همیشه تیره و تاریک ترین قسمتش جایی زیر لایه های براق و رنگین پنهان شده…

نهفته… در انتظار….نفس در سینه حبس  کرده تا خودش رو بهمون نشون بده…

گاهی افتخار اینو داریم که هرگز نبینیم…نشنویم…و در نهایت طی زندگی کوتاه مدتمون متوجه نشیم…

اما این به این معنی نیست که اون اونجا نیست…

من مزه اش کردم و همیشه از وجودش مطمئنم…هرجا میرم میدونم به سادگی بوش رو احساس می کنم…

مسیر محوی که بهش منتهی میشه رو همچنین…

همیشه نادیده اش می‌گیری بجز…

وقتی پای عشق درمیون…

خودم رو به حماقت می‌زنم و بعد آسیب می‌بینم….خب حدس بزن چی…

اینبار نه… اینبار با لطف و گریس بیشتری همه چیز رو نگاه می‌کنم…

آروم تبدیل میشم به کاراکتری که همه چیز رو می‌خواد و هیچ چیز رو نمی‌خواد…

در تاریکی شب می‌خزم توی تختی که از درد و لذت برای خودم ساختم…و فکر می‌کنم به فردایی که خالی تر از دیروزمه….

بزرگ میشم و به چیز های بی اهمیت اهمیتی نمیدم…


هوا گرم میشه و ما فعال تر…

متحرک و عرق کرده…لباس های ورزشی بیش از حد پوشیده شده و رنگین…

بیحال رو کاناپه میوفتیم…تا وقتی به طرز جادویی یکیمون انرژی برای برداشتن نوشیدنی از یخچال پیدا کنه…

آب نارگیل و تکه های خیار

اون دستش رو روی قفسه سینم میگذاره و میگه برای وقت گذروندن با اون بیش از حد بی رنگ و روعم…

کتاب ها…عینک آفتابی و حوله…به ساحل میریم…

اون کم کم قرمز میشه و من طلایی…

شب به تنهایی گوشه جز کلابی به رقص کوچیک و عجیبم ادامه میدم…

به صدای نفس هات فکر میکنم روی بالکن وقتی به مایو های پهن شده گیره میزنم…وقتی یخچال رو از نوشابه مورد علاقت پر میکنم…

تماشات میکنم که با چنگال غذا میخوری و به زندگی فکر نمیکنم…

دیگه وقتی برای فکر کردن با زندگی پیدا نمیکنم وقتی موجود به این زیبایی مقابلمه…

تو بکارت تتو رو از دست میدی و من زندگیو همونطور که هست قبول میکنم…

کمی در خودم مچاله میشم وقتی به دستات فکر میکنم  و بعد…

حرکت میکنم …

به سمت مسیر ۴۵ دقیقه ای که به تو نمیرسه…

خودم رو برای دیگران بزک میکنم و کلماتم رو پس میگیرم…

مدام تکرار میکنم من حسود نیستم …من حسود نیستم…من حسود نیستم …

اما لعنت بهش چی میشه توی دنیایی که یکی حرف اول اسم منو روی بدنش تتو کنه… و از قضا من رو هم دوست داشته باشه…همونطور که تو اونو دوست داری…

مطمئنم منم دوست داری…

کمی متفاوت تر…سطحی تر…کمرنگ تر…فراموش شدنی تر….

آرزو میکنم کاش فرمولی یا کد تقلبی براش بود و به بن بست میخورم…

کلمات رو استفراغ میکنم قبل از خواب…

و سعی میکنم بهت فکر نکنم…

و نمیکنم…

مثلا حین خرید از جشنواره وینزور اند نیوتون…

حین کشیدن سیگار هات… و حین خوندن کتاب های لعنتیم…

به هیچ عنوان غرق تو نمیشم…

غرق برکه نقره ای رنگی که میدونم تمساح داره…


بیشتر فیلم میبینم….کار میکنم و بصورت عصبی همه چیز رو پی یافتن حس امنیت توی دهانم جای میدم و میبلعم…

باکی نیست…

همه میدونن همیشه این اتفاق میوفته و کسی که احساس پیدا میکنه توی این نوع رابطه…

فقط یه بدشانس بزرگه…که اینبار من بودم…

باید برای خودم گل بخرم و اون حرف لعنتی رو روی پوستم تتو کنم…

شاید احساس بهتری پیدا کردم…

shadow room

نیمه شب عینکم رو از توی کشو پیدا میکنم تا بنویسم...هرچند میلی بهش ندارم میدونم اگه شروع کنم همه چیز مقابلم نمایان میشه...

جایی شنیده بودم آرام سریع ترین راه رسیدن به خواسته هاست...به تدریج...

اگه بخوام از نقشه هایی که برای زندگیم داشتم خلاصه چند سال اخیر هاوس وایف نیم وقت مترجم بود...یا نقاش...به نوعی نه این جوری که الان هستم...که احتمالا مقدر شده برای من... احساسی دارم مثل یک بود که از دوردست میاد اما انگار می شناسمش و چیزیه مه بیشتر از همه دوست دارم...

به فضای خودم احتیاج دارم و یه تابلوی لطفا گورتو گم کن که اکلیل مالی شده باشه...

8 ساعت خواب 8 ساعت کار و سپس 8 ساعت برای خودم...

برای خودمون پلی لیست درست میکنم...از قصدحین رد شدن از کنارت لباسم رو بهت میکشم...

اون یاد میگیره چطور برام لاک بزنه و با اینگه کارش اونقدر خوب نیست دوست ندارم پاکش کنم...به این فکر میکنم که گویی قبلا لاو لایف غنی تری داشتم حداقل از نظر تعریفی...

همینطور به این مسئله که این مسیر مثل فتح اورست افتخار آمیز و زیباست اما حینش تو احتمالا کثیف و یخ زده گرسنه خسته ای و آب دماغ تمام صورتتو پوشانده...اما هیچکس بخش سخت ماجرا رو نمیخواد...همه فقط  افتخارش رو می بینند...

آیا متوسط بودن گناهه؟

چون باورت نمیشه گاهی چقدر خواهانشم...

فقط یک زندگی معمولی...9 ساعت کار اداری یا کارگری و بعد استراحت چای نوشیدن و بودن با کسی که میلی بهش ندارم اما همه چیز رو مثل نمایش برادوی پیش میبرم...حین آشپزی... حین صحبت...توی تخت...

یک حساب مشترک و نوعی احترام و فاصله داشتن با شریکی که اونقدر که بایست نمیشناسمش...

خونش رو نچشیدم...مطمئنم بدترین هامو تحمل نخواهد کرد...راه رفتن اطراف شهر با حلقه ای که همه رو از من دور نگه میداره...

شاید بتونم اسمشو بگذارم پلن بی...

اما باید در فقر زندگی کنم...روح مردی که متعلق به من نیست را مثل عسلی لغزان روی شیشه بلیسم...

در غم و فرار خودم رو استحمام کنم...

به ندرت خوشجال باشم...

برده هورمون ها و رنگ ها...

از نوشته هام بیزارم  و اخبار هم...

بیش اندیشی کنم و بی رحمی...

تا وقتی خاکستر بشم...

امروز بلند

لازم نیست بلند باشه اما مینویسم....

به حقیقت

بعد از سه شات اسپرسو

یه نوشیدنی انرژی زا

سه اسکوپ بستنی

دوبار عشقبازی

مرتب کردن تمام خونه

تماشای 4 اپیزود سریال افسرده کننده

8 قسمت شینگکی

امروز ب پایان رسید...

سعی میکنم فردا

با سیر و روغن زیتون 

پاستا درست کنم...

اسکار وایلد بخونم

و راه خودمو برم. 

یکبار برای همیشه سیفون رو روی گذشته بکش...

a love letter to my fire

صبر کردم تا چیز های بییشتری برای نوشتن داشته باشم...

همراهی یک مرد آتشین دلنشین تر از چیزی بود که فکرشو میکردم...

هرروز وقتی چشمامو رو به دنیا باز میکنم و رو به حقیقت ها میبندم...فکر میکنم که این احتمالا آرک شخصیتیمه...

تو بخشی هستی که بیشتر از همه بهش نیاز دارم... گرم و دردناک

لذت بخش و لعنت شده ای...

با بوی سیگارت...چشم های میشی رنگت و ...

تمام ویژگی هایی که دوست ندارم ازشون بنویسم...

میخوام فعلا همه چیز رو قبول کنم و فقط درمورد تو بنویسم...

احتمالا بچه زیبایی بودی...

ازت میخوام کمی از زیباییت رو به من ببخشی...

تو با ملایمت توی آغوشم میوفتی و از سرد ترین پس کوچه های روحت برام تعریف میکنی...

روی زمین آپارتمان خالی روی پای من به خواب میری ...

برهنه و آسیب پذیر

انگار برگشتی توی رحم مادرت...

نوک انگشت هامو روی پنجه کلاغی های کنار چشم هات میکشم...

صبر ندارم تا وقتی مثل تو چین و چروک هامو از زندگی بگیرم...

سناریوی برعکسی رو تصور میکنم...تو همسن من و من همسن تو...

خاکستری ونقره ای

در هرصورت دوست داشتنی میشه...

بای

no more waiting

خیره به آخرین نور های روز روی آب

خیره به اولین نور های روز روی مژگان تو 

و منتظر...

برای روزی که شاید تو منو دوست داشته باشی

روزی که شاید از کار هام راضی باشم...

،

که البته از راه میرسند ، بعد از سالها ماه ها و روزهای رنج آور...

روزی که نفس میکشی...

عمیق و واقعی...

رنگ ها برمی گردند و دید تو چیزی بیشتر از رویای ترسناک و تاریه که توی سرت میگذرونی...

عقربه ها تورو به جلو هل نمیدن

با خوشحالی درحالی که مسواک میزنی متوجه میشی همه چیز رو صورتی میبینی

دیگه برای هیچی صبر نمیکنی...

جذاب ترین پیرهن تابستونی صورتی رنگت و بارانی مشکی رنگت را رویش به تن میکنی...

اون کمربندت رو با ملایمت دور کمرت گره میزنه و کت خاکستری اش رو روی شانه هاش میندازه...

برای صبحانه توی کافه ای کاپوچینو رو با صدای بلندی هورت میکشی و مثل بچه ای میگی هیممممم

اون که نسیم صبح مدام موهاشو توی چشم هاش میاره بهت لبخند میزنه...

توی کوچه

کنار سطل آشغال

روی آسفالت خیس

لب هاشو میون لب هات نگه میداری...تا وقتی رنگ و بوهاتون ترکیب بشه...

توجه میکنی شیب و فرود ها...صدا و محرک اون

و سعی میکنی از روی بوسیدنش از احساساتش سردربیاری...

اون هیچ وقت تورو ملامت نمیکنه بابت اشتباهاتی که خودش هم در جوانی مرتکب شده...

وقتی فکر میکنی به ساعات ادامه روز و کار کردن تمام روز اون متوجه براق شدن چشم هات میشه و میگه

"طوری نیست"

...

هندزفری به گوش توی استودیو زیر لب تکرار میکنی...طوری نیست

و حس میکنی از وقتی کمی قبل برای سر کار رفتن جدا شدید کش اومدی... مثل آب دهان...

روح پیرت میدونه فرای همه چیز در آخر فقط لحظه های لذت بخش اهمیت دارند...

توی تاکسی به خونه سعی میکنید به هم دست نزنید...

بعد از کار سیگار آلبالویی که به خودت قول داده بودی میکشی...براش کنار در صبر میکنی و از پنجره نگاهش میکنی...

به لکه های جوهر روی دستت نگاه میکنی ...

به کثیفی واقعیشون فکر میکنی...

به طوری که دیروز اون رو باهاشون لمس کردی...

چراغ هارو خاموش میکنی...

به سرطان غیر قابل اجتناب فکر میکنی...به درصدی از جامعه که درگیرشند...

به اینکه اگه دیوید بویی از سرطان مرده تو هم مشکلی با این قضیه نخواهی داشت...

صبح بیدار میشی و متوجه میشی سیب سبزی توی دستاته...اون اینجا بوده...شال گردن مشکی رنگش رو برده...

قطرات بارون رو بو کن دخترک...انتخاب نکن که بعد ازمرگ بسوزوننت...

تمام زندگیت تابحال همین کار رو کردی....کاری که بهتر از همه بلد بودی...

سوختی و سوزاندی...

حالا که نمیخوای صبر کنی شوپن رو با صدای بلند توی خونت 7 صبح پخش کن...

بهش بگو که دوستش داری... عسلت رو بلیس...

خودت رو توی باغچه بکار...

و دست از صبر بردار...

قلب سنگین

خوندن و نوشتن من رو از این نسخه از جهان دور میکنه...

نسخه ای باید هرروز بیدار بشی و به این بدن فانی غذا برسونی...تمیزش کنی... و در نهایت کار تا وقتی بتونی دوباره آروم بگیری...

که یک روز خوب محسوب بشه...یا یک روز خنثی...

یک روز بد باعث میشه تک تک چیز هایی که میدونی میبره زیر سوال و از خودت میپرسی...آیا این حقیقته؟

به شکاف های خونه نگاه میکنی حد فاصل میون لوازم خونه... میخوای توی شکاف ها بخزی و برای مدتی وجود نداشته باشی...

اون مدت میتونه همیشه باشه...

به واسطه دوستی متوجه میشی که یک فراری محسوب میشی و میخوای حتی از این واقعیت هم فرار کنی...

که با وجود تمام پتانسیل و استعدادی که داری علاقه داری با کمک هرچیزی از چیز های مهم زندگی فرار کنی...

(من مشکلی با نوشتن چیز ندارم...)

دو سه سال گذشته ناپدید و فراموش شدن به بخشی از رویا ی من تبدیل شده ...بخشی که باهاش آرامش رو پیدا میکنم


نمیدونم...شاید از این ورژن خودم خسته شدم و یا هرچیزی که تابحال به عنوان زندگی تجربه کردم ارزششو نداشته...

ارزش کشمکش های هرروزه رو ...

آیا کسی میتونه کاری کنه که سینه ام رو مثل گاو صندوقی باز کنم و همه چیزم رو از جمله تموم راز های حال بهم زنم رو بهش بگم...؟

و در نهایت چیزی ارزشمند برای زندگی بهم بده در عوض؟

احتمالش چقدره؟

شرط می بندم خیلی کمه...

به استراحت نیاز دارم...

به یک تعطیلات...

جالبه وقتی از سن کم به فاک میری چقدر زود به زود به استراحت نیاز پیدا میکنی...

اینطور نگم بهتره...

میرم پی استراحتی که روحم رو تغذیه کنه ...شاید بهتر شده...

درسته برای بار هزارم خودم رو جمع وجور میکنم شاید 

یکروز طبق افکار بچه گانه ام برای همیشه خوب شدم...

Danish pastry

اتاقی با پنجره های بی پرده

تختی از جنس چوب فندوق

پوستم هرروز کمی تیره تر میشه با اومدن آفتاب

پس زیر پوست تو میخرم

تو میری که دوش بگیری 

روتین مورد علاقه شامل دوش قهوه کار و سپس انجام کار هایی که نباید بکنیم

فکر کردن به روغن موتور و دستور العمل زدن بانک 

دانلود اون بازی که وقتمون هدر میکنه و خرید بسته ای سیگار بعد از بسته دیگه 

اگه درمورد تو ننویسم زندگی ملالت بارم شامل کار کردن روی بیزینس کارت و محتوا های دیگه میشه

اما تو باعث میشی بخوام همدستی داشته باشم توی تمام این بی قانونی ها 

باعث میشی بخوام پیر و خاکستری بشم...‌

برای من وقتی بهم اهمیت میدی و میخوای ازم محافظت کنی

تحریک کننده ترین چیزیه که دیدم

و حس کردم

میگن وقتی میدونی واقعیه که براش نبض داری...

خجالت اوره یجورایی ولی مطمئنم تو میگی کی اهمیت  میده...!؟ همه چیز خجالت آوره... و بعد منو لمس میکنی

محض رضای خدا...من نمیخوام آدم بده باشم ولی یه چیزی درست نیست

اما این یک رازه

هیچوقت برای یک لحظه فکر نکردم برای حقیقت...دست از نسیان میکشم...

حداقل  فعلا نه....

Piano concerto No.1 in E minor,Op.11 allegro maestoso by chopin

با لب هام شکلات تلخ رو از میون انگشتات میگیرم....

آیا تو از من میپرسی  چیز های تلخ رو دوست دارم؟

حقیقت اینه که عزیز من...من فقط چیز های تلخ رو دوست دارم...

باید به عرضت برسونم هرچیز اگر تلخ نباشه، درست مثل خودم باعث وحشتم میشه و عقب میکشم...

می تونی بهم یاد بدی خوشحال بودن رو؟!

کف روی لیوان آبجو حالا روی لب های توعه

کف هارو میلیسم و تو میخندی و انگشت هاتو روی پیشونیم میگذاری و سرمو  آروم به عقب هل میدی که باعث میشه با لبخند بهت خیره بشم...تو عاشق اینی که چقدر شیفته ی توهم...

توی ورزشگاه پنهانی با گوشی که سمت صندلی تو نیست به عروج و فرود های موزیک کلاسیک گوش میدم...

سعی میکنی بهم نشون بدی ورزش و مسابقات احمقانه چقدر هیجان انگیز اند...

سرم رو به شونت تکیه میدم و یکبار دیگه با درآوردن هندزفری بی سیم پنهانم تلاش می‌کنم...

...

صبح شنبه برهنه از تخت به پایین میغلتم 

آب‌پاش کوچک سبز آبی رو پر میکنم

تا سانسوریا ها رو آب بدم...

از خستگی بی سابقم شکوه میکنم سه شات اسپرسو رو با شیر نارگیل قاطی میکنم...

استخوان هام متعلق به هیچکس نیستن

از این هم شکوه میکنم ولی زود سرم رو از این افکار میتکونم... مثل سگی که از رودخونه بیرون اومده...

باید برگردم سرکار...

رنگ ها و مایعات / گرسنه

آدم های بیشتری می بایست شبیه خودشون باشن...

آدم های بیشتری باید عجیب بودن نوشته هاشونو...زشت بودن صورتشون بخاطر بی خوابی...بزرگ بودن ژنتیکی بینی شون رو قبول کنند...

نمیخوام یه کپی باشم از یه کپی دیگه... دو هفته ی گذشته به قدری عجیب و لذت بخش بود که انگار سال پیش رو قراره تماما به این صورت باشه...سال درک کردن مسائل و تسلیم شدن...

اگر به من بستگی داشت نوشته های خیلی کثیف تر از اونی که می بایست می بودن...

اما میترسم بلاک بشم...

فاک ات...

  ادامه مطلب ...

قلب خاکستر

دیشب فراموش گردم بنویسم ...اما شب خوبی بود...

روز های من پر شدند ازچیز های دردناک و دلگرم کننده...

موهای خاکستری...بوی گردن یک مرد...

نوشیدنی های روزانه که با عشق درست میکنی نگاه از زیر مژه ها پر از جملات کلیشه ای که سال هاست از قبلت برنخواسته اند...

مثل دوستت دارم...

وقتی نمیتونی باهاش بجنگی و بهش پیروز بشی بهتره فقط باهاش کنار بیای...

بهش میگم چیز های خجالت آوری رو که هیچکس دیگه نمیگه و این نزدیکی مثل صحبت هایی بین بچه های 3،4 ساله معصومانه و دوست داشتنیه

بدون اتلاف وقت زیباست...

تاحالا اینطوری به یک رابطه رمانتیک نگاه نکردم...

یک سگ زخم خورده که همه رو گاز میگیره و به هیچکس اعتماد نداره آروم خام نوازش های یک همراه میشه...

دوست داشتنیه...

تا وقتی دیگه نیست...

بدون هیچ گونه انتطارات...

هروقت بتونیم همدیگه رو میبینیم ...

به هم لذت میدیم...

بیشتر از اونی که انتظار میره و حتی ازش میخوام...

که شاید یک مشکل طلقی بشه... چون جفتمون وقتی بهش میگم تو برای سلامتم خوب نیستی میخندیم...

دندون هامون رو نشون میدیم...دندون های کج و کوله تو و دندون شکسته من...

من برات نامه عاشقانه مینویسم و اینستاگرام رو پاک میکنم...

چون برای اینجور چیز ها ساخته شدم...

چیز های اصیلی که دارند به آرومی محو میشند با هر تیک تاک ساعت...

درست مثل ما... پس بیا خوشحال باشیم... همین حالا...

همین حالا خوشحال باشیم با قهوه هامون و شکلات های تلخی که قبل نوشیدن روی زبون میگذاریم...

روی شکم برهنه خوابیدن وکتاب خوندن توی تخت...

با اولین جرعه ی ودکام که بیشتر از همه روی زبون باکره ام آشناست...انگار بیست و چند سال پیش مردی توی کلبه جنگلی بودم که قبل مرگ غیر قابل اجتنابش آخرین قطره ودکا رو هم سرکشیده...هرچند تو مرد آبجویی هستی...

با قبول کردن همه چیز همونطور که هست... بدون فتوشاپ...یا آرایش... یا اضافه کردن نمک به خیار...سس به سالاد...

من طعم سیب رو توی دست های تو از همیشه بیشتر دوست دارم...

به آغوش تو توی تختم بیشتر از همه نیاز دارم...

بیشتر از هر چیز دیگه ای...

بیا نظریات فرویدی رو آتیش بزنیم نه من 14 ساله ام و نه تو به بدن من گرسنه...

به سادگی فقط خواستن بهترین بخششه...

برنامه زندگیتو عوض میکنی...منم همینطور...هیچ چیز اجباری نیست ...

من دیگه به هیچکس کمک نمیکنم... من ناجی کسانی نیستم که زحمت کمک به خودشون رو هم نمیکشند...

سنم داره بالا میره وقت منطقی بودنه ...چیزی که بیشتر از همه ازش اجتناب کردم...

دیگه وقت برای دیگران ندارم...

باید یکم زندگی کنم...

boring but i,mportant stuff

افکار بسیار مثل کار هایی که می بایست انجام بدم اما عقب میندازم توی سرم تلنبار شده...کتاب هایی که باید بخونم فیلم هایی که باید ببینم...رخت هایی که بایست پهن کنم و هزار و یک کار دیگه...

به قولی بیشتر از اون یکه بتونم بخورم توی بشقابم گذاشتم...

باید چی هایی رو حذف کنم...دور بریزم... تا جا و وقت برای چیز هایی که میخوام باز بشه... به همین سادگیه...

.

دیروز وقتی آرزو میکردم یکی یه مشت توی صورتم بزنه تا خوابم ببره تمام چیز هایی که دوست داشتم رو نمیدیدم...

به علاوه عادت دارم همیشه زیاده خواهی کنم و نه تنها چیزی که میخوام رو به دست نیارم بلکه چیزی که دارم هم از دست بدم زیاده روی توی بیشتر موارد...

چرا احساساتت رو تبدیل به نقاشی نمیکنی تا بتونی زندگیتو بهتر کنی...خب این هدفمه... واقعا دیگه داره خسته کننده میشه...زندگی بدون عشق و خوشحالی...

میدونم دقیقا چه چیز هایی رو باید حذف کنم و روی چه چیز هایی تمرکز کنم...

اگه میشد هرروز از خواب بیدار شم و شروع کنم به نقاشی عالی میشد...هرروز تتو بزنم و بعد استراحت کنم با فکر عشق و کار...

من فقط ب یکم زندگی نیاز دارم...به بوی بارون و غذا...پول و سیگار بیشتر...رابطه منظم و بغل های محکم...دوست ها و کافه های بسیار... و یه خونه که مال خود خودم باشه... اونقدر سخت نیست فقط روتین رو کنار بگذار و کارتو بکن...هیچ بهونه ای قبول نیست وقتی مصمم میشی همه چیز رو عوض کنی...

باید همه چیز رو مرتب کنم...لپتاپم... وسایلم ... و اولویت هامو...

آیا من عاشق اینم که الان تنها چیزی که ازش مینویسم مربوط به پیشرفت هستن.؟

نه چندان ولی چیزیه که هست و میخوام...

حالا باید برگردم به زندگیم.

امشب چیز های بهتری مینویسم.

سیک اند هورنی

این یادداشت یا بلاگ به نوعی نوشته های عقب مونده متعلق به هفته های قبله وقتی تولدم نزدیک بود و از خودم راضی بودم و به ناگهان مریض شدم و چیزی که از ابتدا مثل  یک مرخصی خوشحال کننده بود، حالا آشفتگی اعتیاد اوری شده که داره از کنترل خارج میشه...انگار هرچقدر سعی میکنم به همه چیز نظم ببخشم بیشتر و بیشتر آشفته و به هم ریخته میشه...هرچیزی که میخواستم دارم نه دقیقا طوری که میخواستم و حالا افسردگی گریبانم رو گرفته...

روز های اول بیماری حال بدی داشتم و ازش لذت میبردم، چون درد همیشه احساس زنده بودن به من داده برای همینه رابطه عجیب و عاشقانه من با تتو ها شروع شدند...کار های زیادی برای انجام دادن هستند و یکی از اولین کار های قبول این مسئله ست که همیشه همه چیز اونطوری که میخوای و برنامه ریزی کردی پیش نمیره اما تو برنده ای اگه متوجه این بشی و به نفع خودت ازش استفاده کنی...

سلف کر و دوست داشتن خود از خجالت نکشیدن های من در قبال کوچک ترین امور شروع میشند...و انتخاب کردن و ساکت نبودن...میخوام انتخاب کنم که سری بعد به عمه ی حرافم بگم دهنشو ببنده و بره گمشه، با اینکه از دیدگاه خدا یا نویشنده ی داستان ممکنه حرکت احمقانه و بی رحمانه ای طلقی بشه و صورت خوشی نداره اما حس میکنم نوبت منه صحبت کنم ،نوبت منه صاحب زمان خودم باشم و نوبت منه که آینده رو با تصمیماتم شکل بدم...تو بی عه دک...

عنوان سیک اند هورنی رو انتخاب کردم چون برای دوهفته من رو توصیف میکردند...چون با سه آدم دیگه توی خونه گیر افتاده بودم بدون 5 دقیقه حریم خصوصی...

که برای من دیوانه وار بود...حالا از نظر روحی مثل گوشی ای هستم که برای دو هفته مرده و خاموش شده و باید شارژ بشه...

حالا تنهایی جادویی برای من حقیقتا لذت بخشه...

دارم شارژ میشم و مینویسم به تک تک کار هام میرسم ...حقیقتا دوری و دوستی تو کیس من جواب میده...

تازگی زیادی فکر هم کردم بدون اینکه هیچکونه اوت لت روانی داشته باشم اینجا نوشتن یکی از اولین کار هاییه که دارم میکنم برای خودم...

موضوعات مثل چای که توی فنجون ریخته میشن در من اشباع شدند و حالا انگار یا کامیون بهم زده انگار هرلحطه ممکنه منفجر بشم...

گاهی فکر میکنم به یک زندگی فوق آروم...یک شریک که باهاش توی یک خونه زندگی میکنید پول مشترک وظایفی که تقسیم میشن...ارضای احساسات مرتب و زندگی واقعی خصوصی واقعا به نظرم جذابه...گاهی هم فکر میکنم چقد دوست نداشته شده ام و غیر دوست داشتنی و میخوام ناپدید بشم توی گلیچی در ماتریکس...طی یک تصادف غیر قابل توضیح فیزیکی ناپدید و فراموش میشم و حین لذت بخش بودن غم انگیز هم هست...

حقیقت اینه که نیاز داشتم ذهنم رو اینجا مرتب کنم به یاد بیارم که به یک اندازه به هر یک از این سناریو ها نزدیکم...

همونقدر به ازدواج که به ناپدید شدن...

تا رسیدن به هریک از اون ها سعی میکنم چیز هایی که یاد گرفتم به یاد داشته باشم و نفس بکشم... و در خاکستری در امانم بغلتم...

1. باید بنویسی و اوت لت روانی داشته باشی

2. راه حل درمان زیادی فکر کردن انجام کارت یا کاریه که بیش از حد داری بهش فکر میکنی...(مثلا برای اینکه یادت بمونه میگم به مراحل و وسایل و مشکلات و چیز هایی که نداری فکر نکن برو انجامش بده اصل کار رو فرعیات رو ول کن تا یادت بیاد از اول اصلا چرا داری اینکار رو میکنی...یادت میاد و لذت برمیگرده توی ذهن و بدنت...)

3.تغییر همیشه زیبا و پذیرفته است همونطور که کار شیرین است...

4. همیشه کار رو از اصل انجام بده بهترین راه حتی اگه گرون هم باشه می ارزه... (هرچند میتونستی گیفت کارت و اصل برنامه رو قانونی بخری اما برنامه ای روو خریدی که شاید اشتباه بود اما برنامه های زیاد دیگه ای هم بهت داد)

5. اونقدرا هم سمج بودن خوب نیست چون وقتتو میگیره ممکنه تمرکزتو روی چیز اشتباهی بزاری و انرژیت تموم بشه روی مسئله ساده و بی اهمیت ...دنبال بی نقصی نباش چون ظاهرا به هیچ جا نمیرسه...میدونم او سی دی عه اما متوجهش شو و سعی من فراموشش کنی و سخت نگیری حتما به دلیلی اینطور...شاید سرنوشت...


واسم مهم نیست کسی که میخونه چه فکری میکنه یا اینکه ایا  اصل تمام این ها با عقل جور در میاد یا نه اما این نوشته برای منه

نبودن یا قهوه نوشیدن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

1

تصمیم گرفتم دوباره تلاش کنم اینجا بنویسم انگار بالاخره نوشتن روی کاغذ اونقدرا هم که فکر میکردم خوب و جذاب نیست...اولا باید دفترچه بخری...هرچند وقت یکبار به علاوه افکارم  اونقدر سریع حرکت میکنند، که نوشتن باعث درد گرفتن مچ دستم میشه .. دلم برای خصوصی و ناشناس بودن اینجا هم تنگ شده بود... به هرحال من برگشتم با سه نقطه هام و میخوام عجیب ترین هامو اینجا بالا بیارم... زشتی و زیبایی ...سختی و راحتی ... همه اش رو باهم میگیرم ...

اگر روانشناسی داشتم جیغی که امروز توی بالش زدم رو تحسین میکرد و می گفت تلنبار کردن همه چیز درونت اونقدرا هم خصلت خوبی نیست بچه جان...

این روز ها انگار به چیز های قدیمی لذت بخشی که منو به زیبایی زمین گیر میکردند، برمیگردم و برمیگردم...

چه اشکالی داره معلق باشی...گور بابای واقعیت، ما به داستان نیاز داریم...

داستان من اینه که عمری طوری زندگی کردم و حالا میخوام طور دیگه زندگی کنم و نمیتونم منتظر همه چیز باشم ، تا توی دست هام بباره و بعد متوجه بشم چیزی نیست و طوری نیست که میخواستمش چون به قولی محیط عوض شده  و من هنوز همون آدمم...

باید بمیره و دوباره متولد بشه... و شاید امشب وقتشه...

شاید فردا به عنوان یکی دیگه بیدار شدم و زندگی کردم...

با سلین شروع می کنیم و بی رحمانه و بی شرمانه خود بودن...